Sunday, June 26, 2011

انسان را رعایت کن

این‌جا سرزمین خوبی برای بچه‌ها نیست.کاری ندارم به این‌که چه امکاناتی باید برای یک بچه وجود داشته باشد در یک جامعه و وجود ندارد؛ فقط به همین اکتفا می‌کنم که از قضا حتا هوا هم که برای تنفس تو از شیر مادر هم واجب‌تر است، برای نفس کشیدنت مناسب نیست. همیشه باید به این تیرگی نگاه کنم و رنج بکشم که تو مجبوری این هوا را تنفس کنی.
این رنج کوچکی نیست برایم.
مجبورم به خودت نگاه کنم و از نفس وجود خودت لذت ببرم.
لذت هم دارد. این‌که یک موجود کوچک چه‌طور خودش را با دنیا وفق می‌دهد .... این‌که‌ چه‌طور و با چه نیروی شگفت‌انگیزی یاد می‌گیرد ... که خودش را نجات دهد از خفه شدن، از افتادن، از گرسنگی و سرما و ترس ...
می‌بینمت که سعی می‌کنی مهربان باشی و به همه‌ی چهره‌ها لبخند بزنی. می‌بینمت که دست دراز می‌کنی برای گرفتن چیزها و برای به دست آوردن‌شان؛ می‌بینمت که مفهوم «من» را شناخته‌ای و به‌خاطر چیزهایی که نمی‌خواهی اعتراض می‌کنی؛ می‌بینمت که از تنهایی بی‌زاری و شادی و آرامش را دوست داری. تو را یک انسان می‌بینم با تمام تعاریفش که این بار تمام و کمال در مقابل چشم‌های من است و پیچیدگی‌هایش از درکم فراتر است.
دخترم!
من کامل نیستم و دنیای اطرافت هم کامل نیست. اما دوستت دارم و فکر می‌کنم تو حتمن کاری برای این دنیا خواهی کرد که به‌خاطر آن به دنیا آمده‌ای. تو یک انسانی مثل میلیاردها انسان دیگر که آمده‌اند و رفته‌اند و ما که پدر و مادرت هستیم، تلاش می‌کنیم انسان را رعایت کنیم و تو هم اگر در زندگی‌ات تنها همین کار را بکنی، کافی‌ست.

Monday, June 13, 2011

کاش هرگز

دخترم!
تو در حال شناختن دنیایی از راه مکیدن و به دهان بردن همه چیز ....
در حال فهمیدنی از راه لمس پاهایت و به سمت دهان بردن‌شان.
در حال درک دنیا از راه زدن و خیره شدن و سر چرخاندن.
مادرت اما در حال درک جهان است از راه شنیدن خبرهایی تلخ از سرزمینش و هر روز که بیدار می‌شود، خبرها تلخ‌تر می‌شوند.
دخترکم!
... کاش دنیای بهتری را می‌شناختی و کاش وقتی دست و پا و اشیا و رنگ‌ها را شناختی، دنیا از لونی دیگر شود.
تو روی تشکت غلت می‌زنی و من خبرها را اسکرول می کنم .... کاش هرگز این خبرها را نخوانی.

Saturday, June 4, 2011

مادر کامل

مادر باید قوی باشد .... باید طاقت افتادن و برخاستن، مریضی و درد و غصه‌ی بچه‌اش را داشته باشد. من طاقت ندارم. این باعث می‌شود احساس کنم مادر خوبی نیستم. از این‌که حس می‌کنم در همه‌ی لحظه‌ها نمی‌توانم آن‌طوری که باید به تو رسیدگی کنم؛ ناراحتم. من باید بتوانم به اندازه‌ی کافی با تو بازی کنم و حرف بزنم. از این‌که این ایام را بیمار بوده‌ام، شرمنده‌ام، هر چند نقشی در آن نداشته‌ام. حتا همسر خوبی هم نبوده‌ام و نتوانسته‌ام با رضا هم آن‌طوری که باید زندگی کنم.
فقط سعی می‌کنم به حرف مستوره فکر کنم که می‌گوید من لازم نیست مادر کاملی باشم .... اما دلم می‌خواهد همه کاری برایت بکنم دخترکم.
* از بعد تولد تو چند بیماری سراغم آمد .... این باعث شده که ضعیف شوم.

تولد

در پیله‌ی تنهایی‌ام بودی
خوابیده در ابریشم خام رویاها
پرت دادم به باغ شانه‌هایم
پروانه‌ام شدی