Tuesday, January 21, 2014

پیشنهاد نه لزوما خوشمزه



هر تجربه‌ای یادآوری می‌کند که خیلی چیزها را نمی‌دانم. وقتی مهاجرت کردم، درهای تازه‌تری به رویم باز شد. قبل از آن برخی تجربه‌ها را تنها می‌توانستم از راه خواندن به دست بیاورم، بعد این فرصت را پیدا کردم که از نزدیک بفهمم‌شان. مثلا در مورد ایران (یعنی تمام درک من از زندگی، تربیت و رفتار)، برداشت من از بسیاری مسائل، تابع آن چیزهایی بود که در آن محدوده می‌گذشت. به عبارتی، مرزها مرا از درک بیشتر محروم کرده بودند. من این فرصت را در آغوش گرفتم و سعی کردم پافشاری نکنم بر درک و تجربه‌ی بیش از 30 سال زندگی گذشته‌ام. چیزهای زیادی را از راه تجربه‌ی مستقیم و دوباره فکر کردن به موضوعات عادی کلیشه شده یاد گرفتم. خیلی وقت‌ها مچ خودم را گرفتم -و می‌گیرم- در حال استفاده از آن دانش کهنه شده یا باور اشتباه، اما هرگز از بازنگری خسته نمی‌شوم و از نتیجه‌ی کشف اشتباهات ناامیدکننده‌ی خودم، غصه نمی‌خورم.
عادت کهنه‌ای هم دارم برای به اشتراک گذاشتن چیزهای تازه، آموخته‌های نو، کشف‌های جدید. در مقابل اما بیشتر اوقات یک مقاومت سرسختانه، اغلب بدون تفکر عمیق، بدون مکث و بازنگری می‌بینم. دوستان و نزدیکانی که بیش از هرچیز از مواجه شدن با خودشان و تفکری که به آن عادت کرده‌اند، واهمه دارند. به سرعت جواب تندی می‌دهند و در مقام دفاع برمی‌آیند. می‌خواهند از چیزی دفاع کنند که به نظر خیلی مقدس می‌آید: وطن، اعتقاد، مذهب، خاطرات، شیوه‌ی تربیتی و حتا کلمات و زبان. نگرانند که این در تازه، آن‌ها را دچار عدم ثبات کند. شاید می‌ترسند که در مواجهه با یک نگاه تازه، بنیان‌های فکری‌شان به هم بریزد و از همه بدتر این‌که فکر می‌کنند امر مقدسی به خطر افتاده است. اما واقعیت این است که موضوع چندان پیچیده نیست: می‌شود درباره‌ی همه چیز دوباره فکر کرد و به باورهای تازه‌ای رسید. مشخصا درباره‌ی آموزش، تربیت، تبعیض‌های قومی و جنسیتی، باورهای مذهبی و سیاسی.
من اما به فکر اثبات و اصرار نیستم. چیزی را که به ذهنم برسد بیان می‌کنم، اگر استقبال شود ادامه می‌دهم، اما اگر با برخوردهای سلبی، عجولانه و کلیشه‌های رفتاری مواجه شوم، سکوت می‌کنم و خارج می‌شوم. راستش این هم چیزی است که در سال‌های اخیر بهتر یاد گرفته‌ام. مثالش ساده است: در مقابل پیشنهاد یک طعم تازه ـ نه لزوما خوشمزه- باید اول خوش ذوق باشی و تجربه‌گرا و کمی هم اعتماد کنی به پیشنهاددهنده و البته شجاعت داشته باشی. اگر نیستی، من ظرف را برمی‌دارم.
مثل شیوه‌ای که با هانا در پیش گرفته‌ام: من فکر می‌کنم این غذا (این حرف- این نظر- این فکر) برای تو هم خوب است. آیا گرسنه‌ای؟ آیا به من اعتماد داری؟ پس بخور. اگر نداری، مهم نیست. برو کارتون نگاه کن.
حقیقتا هانا از گرسنگی نمی‌میرد؛ تنها فرصت همکلامی بیشتر را از دست می‌دهد... حتی اگر طعم پیشنهادی من در نهایت به نظرش بدمزه بیاید.