Tuesday, November 22, 2011

تا یادم باشد

تا یادم باشد روزی که به دنیا آمدی با دو هزار و 660 گرم وزن، با پاهای لاغر بی‌جان، چه‌قدر می‌ترسیدم از روزهای پیش رو .... اما تو بزرگ شدی. آن‌قدر که تشک رنگارنگ بازی‌ات حالا برایت کوچک شده و ما هر روز از خودمان می‌پرسیم کی بود که دست‌ تو به عروسک‌های بالای سرت نمی‌رسید؟
تا یادم باشد که شب‌ها با چشم بسته دنبال سینه‌ام می‌گردی ... تا چهره‌ات از یادم نرود در جست‌‌و‌جوی مدام تن من و صدای نفست و دست‌هایت که به روی تنم می‌کشی و موهایم را نوازش می‌کنی انگار... تا یادم باشد چه‌طور دنبالم می‌آیی تا راه دور آشپزخانه و تا اتاق و تا در حمام .... تا یادم باشد چه‌طور سر روی سینه‌ی رضا می‌گذاری و می‌خوابی. تا یادم باشد چه‌طور دنبال کتاب آشنایت می‌گردی .... تا فراموش نکنم قدم‌های لرزانت را وقتی می‌خواهی به میز خطرناک شیشه‌ای تکیه کنی و بالا بروی .... تا یادم نرود علاقه‌ات را به خراب‌ کردن برج‌هایی که ما می‌سازیم .... تا لبخندت به غریبه و آشنا از یادم نرود. تا یادم باشد چه‌طور توی آغوشم بزرگ و بزرگ‌تر شدی و صدای نفست در خواب و در حال لذت بردن از شیر و دست و پا زدنت موقع حمام و علاقه‌ات به آب و صدای آشنای گریه‌ات ....
راستی که دوربین هم ابزار خوبی نیست برای حفظ کردن این همه چیز .... کدام دوربینی می‌تواند بوی تو را ثبت کند؟ برق چشمت را، رنگ خنده‌ات را؟
می‌نویسم تا یادم بماند تو چه‌طورآسان و چه‌طور سخت بزرگ شدی.