صبح زود توی سكوت، صدای قدمهايش كه میخورد روی پاركت و صدای محكمی میدهد، میدود زير پلك خوابالودم. چند ثانيه بعد خزيده در آغوشم، دارد زير گوشم يواش زمزمه میكند: «مامان، خيلی دوستت دارم، چقدر تو گرمی. چقدر تنت گرم است، دستت، پاهايت، صورتت چقدر گرم است.»
میگويم: «آخ عزيزم» و سفت بغلش میكنم.
شبها كه خوابش میگيرد، میگويد: «میشود توی بغلت باشم؟»
من مامان فوق العادهای نيستم، تمام روز از من نه شنيده، «كار دارم، صبر كن، بعدا...»، به اين جملهاش نمیتوانم نه بگويم. بغلم میكند و میگويد: «میخواهم گرم شوم.» گرم مي شويم دو تايي.
من از ١٢-١٣ سالگى شروع كردهام به عاشق شدن و اغراق نيست اگر بگويم همه جورش را تجربه كردهام، ممنوع، مشروع، مجنونوار، به جنس مخالف و موافق، به معلم و شاگرد، با شور و نااميدى... اما اين عشق، اين با تمامشان فرق مىكند؛ تمناى رسيدن در آن نيست، خود وصال است، تمامش ناز بدون نياز، در تمام رگهايم جاری است، بدون مردد شدن، پشيمان شدن، هراسان شدن. نه هرگز كسى را چنين دوست داشتهام، نه كسى چنين به گرماى تنم اعتراف كرده است.
میگويم: «آخ عزيزم» و سفت بغلش میكنم.
شبها كه خوابش میگيرد، میگويد: «میشود توی بغلت باشم؟»
من مامان فوق العادهای نيستم، تمام روز از من نه شنيده، «كار دارم، صبر كن، بعدا...»، به اين جملهاش نمیتوانم نه بگويم. بغلم میكند و میگويد: «میخواهم گرم شوم.» گرم مي شويم دو تايي.
من از ١٢-١٣ سالگى شروع كردهام به عاشق شدن و اغراق نيست اگر بگويم همه جورش را تجربه كردهام، ممنوع، مشروع، مجنونوار، به جنس مخالف و موافق، به معلم و شاگرد، با شور و نااميدى... اما اين عشق، اين با تمامشان فرق مىكند؛ تمناى رسيدن در آن نيست، خود وصال است، تمامش ناز بدون نياز، در تمام رگهايم جاری است، بدون مردد شدن، پشيمان شدن، هراسان شدن. نه هرگز كسى را چنين دوست داشتهام، نه كسى چنين به گرماى تنم اعتراف كرده است.
يك چيز ديگر هم هست: فكر میكنم از وقتي مادر شدهام عاشق زندگى هم شدهام و ميل جاودانگى پيدا كردهام؛ دست كم بودن تا وقتى او هست.
به رضا مىگويم مرا بيشتر دوست دارى يا او را، مى گويد او را، و اين عاشقانه دلم را آرام مىكند.
به رضا مىگويم مرا بيشتر دوست دارى يا او را، مى گويد او را، و اين عاشقانه دلم را آرام مىكند.