Wednesday, August 15, 2018

روز اول مدرسه:‌ کلاس اول دور از پاییز

امشب قرار نیست به لوازم‌التحریرفروشی شهرآرا که شغل خانوادگی چند برادر بود برویم و‌ در ازدحام-بله ازدحام - مغازه بایستیم. هفت سالگی من دماغش را به ویترین فروشگاه «پیک» چسبانده که جای سوزن انداختن نداشت. پدر و مادرها به هم فشار می‌آوردند که خود را به پیشخوان مغازه برسانند و داد بزنند: دو تا دفتر، یه بسته مداد سیاه، چهار تا خودکار بیک، کیف کوله، نایلون جلد کتاب، چسب، برچسب نام. برادرهای پیک، خریدها را روی هم می‌چیدند و با مهارت، از دستی که از بالای سر چند نفر به سمت‌شان دراز شدهبود، پول را می‌گرفتند. بله، وضع هم‌محلی‌ها بد نبود. خیلی‌ها جامدادی آهنربایی با طرح سفیدبرفی برای بچه‌شان می‌خریدند و دفترهای خارجی و مداد استدلر سفارش می‌دادند. جیره اصلی اما دست مدرسه بود تا دفترهای تعاونی با خط‌های کج‌وکوله و مدادهایی را که نوک‌شان می‌شکست، یک ماه گذشته از سال تقسیم کند. بعضی‌ها هم از تعاونی شهر و روستا لوازم‌التحریر ارزان‌تر از پیک می‌خریدند.
لوازم‌التحریر نو اما خوشایندترین بخش شروع سال تحصیلی بود. واقعیت، با جامدادی دکمه‌ای عوض نمی‌شد. مدرسه آغاز غم‌انگیز پاییز دلگیری بود که تنها دلخوشی عصرگاهی یعنی برنامه کودک را با اذانی سوزناک تلخ می‌کرد و صبح‌های زودش، خانه با زنگ هولناک «تقویم تاریخ» بدرقه‌ات می‌کرد. رقابت نفس‌گیر یافتن مانتوی مناسب و با کیفیت بود -گاهی حتی پارچه مانتویی قحط می‌آمد- و مسابقه پیدا کردن کتاب‌های درسی سال قبلی‌ها که تا انتشار کتاب جدید باید از دوست و آشنا قرض می‌گرفتی تاچندماه گذشته از سال، اگر پایتخت نشین بودی، کتاب نو به دستت برسد. مدرسه روزهای سیاه کنترل کیف‌ها و جست‌وجوی آینه، جویدن ناخن‌های بلند و هراس از پرده کلفت جلوی در بود؛ ظاهرا برای در امان ماندن از چشم نامحرم و در واقع حصار تبعیدگاه دیرآمدگان و تنبیه‌شدگان. روزهای تحقیر بچه‌هایی بود که باید برای صدمین بار جلوی فرم دستنویسی، شغل پدرشان را که چندان به آن مفتخر نبودند اعلام می‌کردند و مقابل مبصرکلاس که با کیسه‌ای در دست پول درخواستی دفتر مدرسه را جمع می‌کرد، سر به زیر می‌انداختند. روزگار استنسیل و سوالات ناخوانای برگه امتحانی جوهر پس‌داده بود و بخاری سرد کلاس. روزگار دویدن به پناهگاه و با اضطراب بمب به خانه برگشتن. ایامی که روی جلد مجله زن روز تصویر جنازه‌های بچه‌های مدرسه شهرکرد منتشر می‌شد و روزنامه‌فروش محل، کیهان را هم فقط به آشناهایش می‌داد. روزگاری که نان در صف نمی‌رسید و بستنی موهبتی بود که اگر مادر تصادفی کامیون شرکت پاک را جلوی بقالی می‌دید، هر از گاهی نصیبت می‌شد. روزگاری که پدر یا مادر بعضی بچه‌ها به «ماموریتی» طولانی رفته بودند و از ماموریت، کارهای دستی‌شان را یادگاری می‌فرستادند یا ساک خالی‌شان را. روزگار قلک‌هایی به شکل نارنجک و شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» و پاک شدن ناگهانی عکس منتظری از دیوار مدرسه. روزهای نامه نوشتن به یک رزمنده و پاسخش که روی کاغذی کهنه می‌رسید. زمانه کمک‌های پشت جبهه و دعواهای سیاسی خاله و عمو. روزگاری که موز را از مکه سوغاتی می‌آوردند و بچه‌ای که اسباب‌بازی خارجی داشت، از ما بهتران بود. روزگار یادگرفتن اینرسی سکون و داستان هولناک عذاب جهنم و تلاش برای تلفظ ح از حلق.
روزگار سیاه #مدرسه در #دهه_شصت.
فردا هانا به مدرسه می‌رود و پاییز هزار فرسنگ از کلاسش دورتر است.

Tuesday, May 16, 2017

lما دزدها را دوست نداریم

دخترم عاشق سوئد است و از سفر می‌ترسد. خیال می‌کند از تمام خطرهای جهان اینجا در امان است. نگران است هرجایی بیرون اینجا، غنا باشد- که از دوستی در مهدکودک شنیده مردمش فقیرند- یا سوریه باشد که تصاویر کشتار بچه‌های خان شیخون را ناخواسته در اخبار تلویزیون دیده. اسم هر کشوری که به میان بیاید، می‌پرسد آیا آنجا جنگ نیست؟ و بدترین آدم‌های جهان به نظرش دزدها هستند.
 برایش توضیح داده‌ام که دزدها انوع مختلف دارند: دزدهایی که خرده می‌دزدند، دوچرخه و کیف و گوشی آدم‌ها را، یا دزدهایی که کلان می‌دزدند؛ ثروت میل مردم را یا آرامش و امنیت‌شان را. از ایران، اسم احمدی‌نژاد را شنیده، قالیباف و روحانی را در مناظره‌ها. مجبور شدم برایش بگویم که ما هیچ‌کدام اینها را دوست نداریم، چون سرزمین محبوب‌مان را به یک زندان بزرگ تبدیل کرده‌اند؛ جایی که ما را هم از میله‌های آهنی مرزهایش راه گذر نیست.
در میان تمام دزدی‌های خرد و کلان، می‌شود «وطن» را هم از کسی دزدید؛ همراه درخت‌ها و کوه‌ها و آسمانش و من هم مثل هانا فکر می‌کنم بدترین آدم‌های دنیا دزدها هستند.

Monday, March 6, 2017

شش سالگی

ساعت بیولوژیک «بزرگ شدن» به موقع زنگ می‌زند. درست روز یک‌سالگی‌اش راه افتاد و تا شش ساله شد، دندانش لق شد. قبلش هی از من می‌پرسید کی دندانم می‌افتد و من نمی‌توانستم هیچ تاریخ مشخصی بدهم. دستش مدام توی دهنش است تا لق شدگی را دقیق و درست حس کند و تجربه کند و بچشد. منتظر است تا سکه طلا زیر بالشش پیدا کند.
امروز از من می‌پرسد آیا Egypten (مصر) در عالم واقع وجود دارد؟ می‌گویم آره و با هیجان درباره «رامی عصام» دوست خواننده مصری‌مان حرف می‌زنم و می‌گویم مصری است. می‌پرسد می‌شود برویم مصر؟ می‌گویم آره، می‌توانیم برویم و چیزی را که به آن می‌گویند «اهرام» ببینیم، حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید pyramider و درباره آن و درباره فرعون‌ها برایم توضیح می‌دهد.
دیروز که یک حرف گنده زده بود، ازش پرسیدم اینها را از کجا می‌دانی؟ گفت کارتون. از کارتون‌ها خیلی چیز یاد می‌گیرم و به همین خاطر است که می‌گویم برایم کارتون بگذارید. همان دیروز به او کلمه «غیرمنصفانه» را یاد دادم، غیرمنصفانه و «غیرعادلانه». صبح بهم می‌گوید اینکه او نمی‌تواند امروز هم بستنی بخورد، غیرمنصفانه است. او هم به من اصطلاحات سوئدی یاد می‌دهد. 
حیف که من وقت ندارم کارتون ببینم!

Tuesday, February 21, 2017

«نمی‌تونم صبر کنم برم مدرسه»


مدرسه فرستادن بچه، احساس خیلی عجیبی است. به عنوان مادری که از ایران آمده، جایی که آموزش مطمئن بچه یک وظیفه مهم پدرو‌مادرهاست، در تمام این سال‌ها نتوانسته‌ام مثل پدرو مادرهای سوئدی با آرامش و بی‌خیالی درباره مدرسه آینده بچه‌ام حرف بزنم؛ اینکه بالاخره یک جایی می‌رود مدرسه دیگر. بچه‌ام را در صف چند مدرسه خاص گذاشتم، یک جا که نوبتش شد، در تحقیقات بعدی امتیاز خوبی نیاورد. همزمان نامه‌ای از کمون مالمو رسید برای دعوت به ثبت‌نام در مدرسه‌ای که دخترم از نظر منطقه‌ای به آن تعلق دارد. خوشبختانه ما در محله خوبی زندگی می‌کنیم که تا حد زیادی از دغدغه‌های من کم می‌کند اما باز هم این کافی نبود.
روزی که باید نامه پذیرش دعوت مدرسه را تحویل می‌دادیم، با ترس و لرز رفتیم مدرسه. من که از ماشین پیاده نشدم و به رضا گفتم خودش برود و از آنها بپرسد که اگر ما به یک مدرسه خصوصی هم جواب مثبت داده باشیم، آیا می‌توانیم در لیست آنها هم باقی بمانیم؟ چند دقیقه بعد رضا تلفن کرد و از من خواست بروم تو. چند تا خانم خیلی مهربان منتظرم بودند. به من اطمینان دادند که مدرسه‌شان که نوساز و تازه تاسیس است، مدرسه خوبی است.
امروز با هانا که مشتاق دیدن آن مدرسه بود، رفتیم تا آنجا را از نزدیک ببیند. دیدن آن مدرسه با حیاط دراندشتش، برای من شوک بزرگی بود. کلاس‌هایی به بزرگی یک خانه، با تمام امکانات، جایی که بچه‌ها می‌توانستند روی زمین هم بنشینند، اتاق‌های جداگانه بازی با توپ، اتاق پازل و لگو، اتاق کاردستی، اتاق تغییر لباس و نمایش و ... هیچ با آن خانه ویلایی کوچک که سر و ته ۵ اتاق کوچک داشت برای پنج کلاس ابتدایی یعنی دبستان فتح المبین در منطقه ۲ تهران، قابل مقایسه نبود. چند معلم که نزدیک زمان تعطیلی‌شان بود، با مهربانی به سمت‌مان آمدند، با هانا حرف زدند و همه جا را نشانش دادند. هانا خجالت می‌کشید اما من بغض کرده بودم.
دخترم برای آن سالن‌های وسیع و کلاس‌های بزرگ و رختکن‌های گشاده خیلی کوچک است. شاید حتی روزهای اول نتواند راه کلاسش را پیدا کند، اما آنقدر مهم هست که از حق آموزش زبان مادری‌اش برخوردار باشد. ما به جز پرسش‌های معمولی درباره اسم و فامیل و آدرس‌مان، باید به پرسش‌های مهمی در فرم پذیرش در مدرسه پاسخ می‌دادیم: زبان ما در خانه چیست و او قرار است در مدرسه چه زبانی را به عنوان زبان مادری یاد بگیرد و سطح توانایی‌اش در آن زبان چقدر است؟
مطمئنم هانا می‌تواند در آن کلاس‌های پرنور با آن پنجره‌های باز، در آن راهروهای پر از رنگ، با لباس‌های رنگی و موهایی که می‌تواند هرطور خواست ببنددشان، آینده خوبی برای خودش بسازد. کسی قرار نیست او را بابت کش رنگی سرش، رنگ جورابش، به خاطر شلوار لی پوشیدن یا نپوشیدن تحقیر کند. قرار نیست مدرسه کابوسش و قاتل کودکی‌اش باشد.
وقتی آمدیم بیرون، بهم گفت: «نمی‌تونم صبر کنم برم مدرسه.»
یک جمله گرته‌برداری شده از زبان سوئدی!
روزی که باید نامه پذیرش دعوت مدرسه را تحویل می‌دادیم، با ترس و لرز رفتیم مدرسه. من که از ماشین پیاده نشدم و به رضا گفتم خودش برود و از آنها بپرسد که اگر ما به یک مدرسه خصوصی هم جواب مثبت داده باشیم، آیا می‌توانیم در لیست آنها هم باقی بمانیم؟ چند دقیقه بعد رضا تلفن کرد و از من خواست بروم تو. چند تا خانم خیلی مهربان منتظرم بودند. به من اطمینان دادند که مدرسه‌شان که نوساز و تازه تاسیس است، مدرسه خوبی است.
امروز با هانا که مشتاق دیدن آن مدرسه بود، رفتیم تا آنجا را از نزدیک ببیند. دیدن آن مدرسه با حیاط دراندشتش، برای من شوک بزرگی بود. کلاس‌هایی به بزرگی یک خانه، با تمام امکانات، جایی که بچه‌ها می‌توانستند روی زمین هم بنشینند، اتاق‌های جداگانه بازی با توپ، اتاق پازل و لگو، اتاق کاردستی، اتاق تغییر لباس و نمایش و ... هیچ با آن خانه ویلایی کوچک که سر و ته ۵ اتاق کوچک داشت برای پنج کلاس ابتدایی یعنی دبستان فتح المبین در منطقه ۲ تهران، قابل مقایسه نبود. چند معلم که نزدیک زمان تعطیلی‌شان بود، با مهربانی به سمت‌مان آمدند، با هانا حرف زدند و همه جا را نشانش دادند. هانا خجالت می‌کشید اما من بغض کرده بودم.
دخترم برای آن سالن‌های وسیع و کلاس‌های بزرگ و رختکن‌های گشاده خیلی کوچک است. شاید حتی روزهای اول نتواند راه کلاسش را پیدا کند، اما آنقدر مهم هست که از حق آموزش زبان مادری‌اش برخوردار باشد. ما به جز پرسش‌های معمولی درباره اسم و فامیل و آدرس‌مان، باید به پرسش‌های مهمی در فرم پذیرش در مدرسه پاسخ می‌دادیم: زبان ما در خانه چیست و او قرار است در مدرسه چه زبانی را به عنوان زبان مادری یاد بگیرد و سطح توانایی‌اش در آن زبان چقدر است؟
مطمئنم هانا می‌تواند در آن کلاس‌های پرنور با آن پنجره‌های باز، در آن راهروهای پر از رنگ، با لباس‌های رنگی و موهایی که می‌تواند هرطور خواست ببنددشان، آینده خوبی برای خودش بسازد. کسی قرار نیست او را بابت کش رنگی سرش، رنگ جورابش، به خاطر شلوار لی پوشیدن یا نپوشیدن تحقیر کند. قرار نیست مدرسه کابوسش و قاتل کودکی‌اش باشد.
وقتی آمدیم بیرون، بهم گفت: «نمی‌تونم صبر کنم برم مدرسه.»
یک جمله گرته‌برداری شده از زبان سوئدی!

Thursday, January 5, 2017

بزرگ شدن... جايي بهتر

یکی از چیزهایی که باعث می‌شود احساس خوشحالی و خوش‌بختی کنم، این است که هانا درکی از آن سرزمین و  چرخه‌های معیوب فرهنگی‌اش ندارد. این‌که می‌رود مهدکودک و به تنها چیزی که فکر می‌کند بازی کردن است و لازم نیست قل هو الله و انا اعطیناک را یاد بگیرد. این‌که هرگز مجبور نیست توی آن هوای کثافت نفس بکشد، لازم نیست توی آن مدرسه‌های بیمار درس بخواند، این‌که درگیر روابط بیهوده‌ی خانوادگی و قبیله‌ای نیست، روی هیچ چیز نباید حساب کند جز توانایی‌های خودش. پدر و مادر و ریش و چادرشان، پول جیب‌شان و جایگاه‌شان در معادلات قدرت و ثروت به کارش نخواهند آمد...
از همه مهم‌تر این‌که دور از کلیشه‌های جنسیتی و قومیتی مردها فلان و زن‌ها فلان، لباس عروسی، حلقه،‌ تاج گل، زنا این ور، مردا اون ور، دخترا می‌تونن، پسرا نمی‌تونن، کردا این‌طوری ترکا اون‌طوری، رشتیه گفت فلان، لره گفت بهمان، بار می‌آید و تفکیک کردن زباله و اهمیت به محیط زیست و دوست داشتن حیوانات و نوازش کردن سگ‌ها و بوق نزدن و منتظر چراغ سبز ایستادن، برایش موضوعات فان و بامزه‌ی بی‌اهمیت نخواهند بود و اگر کسی در مورد این چیزها به او تذکر دهد، نخواهد گفت: «بی‌خیال بابا، حالا دور همیم داریم شوخی می‌کنیم، خب مردا این‌طوری‌ان دیگه، تو زنا رو نمی‌شناسی؟» یا «این یه بار شیشه‌ها رو بریزیم قاطی تفاله‌ی چایی هیچی نمی‌شه و خالا این یه دونه کیسه‌ی پاره وسط طبیعت، ضرری به گاو و گوسفندا نمی‌زنه!» یا «افعان‌ها بهمانن و من به چشم خودم دیدم... اصلا خودم ترکم که جک ترکی می‌گم»، یا «دیگه هم‌جنس‌گرایی اصلا....اینو نمی‌تونم کنار بیام باهاش.»
(البته همه‌ی اینها لازمه‌‌اش این است که پدر و مادرش آدم باشند و آن کلیشه‌های احمقانه و آن فرهنگ فاسد را دور ریخته باشند اول... وگرنه او هم این دایره‌ی معیوب را چرخ خواهد زد و به این شرط که بشر تا آن روز دستاوردهای مثبت فرهنگی‌اش را به باد نداده باشد؛ این‌جا یا هرکجا.)

Sunday, August 28, 2016

نه به فارسی شلخته

هرگز با هانا بچه‌گانه حرف نزده‌ایم؛ دایره‌ی لغات‌مان همواره باز و وسیع بوده، کلمات درست، بدون تلفظ غلط و پس و پیش کردن کلمات و تشویق هیجانی غلط‌های کودکانه با حس «وای چه ناز می‌گی» یا «یه بار دیگه بگو غلابی» -به رغم شیرینی‌اش- توی کارمان نبوده.
توی خانه زبان رسمی فارسی است و هرگز از کلمات سوئدی وسط فارسی برای رساندن مفهوم استفاده نمی‌کنیم: مثلا نمی‌گوییم «هانا من دیگه اورکا نمی‌کنم باهات بیام بیرون، به جای «من نمی‌کشم دیگه باهات بیام بیرون!»(این طوری حرف زدن را من برای آدم بزرگ‌ها هم نمی‌پسندم چه برسد بچه‌ها.)
اگر مفهومی را نمی‌فهمد، ممکن است من یک بار معادل سوئدی‌اش را برای توضیح به او بگویم اما نه بیشتر. شب‌ها اگر برایش کتاب سوئدی بخوانم، شب بعدی نوبت کتاب فارسی است.
نتیجه این قانون‌های جدی این بوده که هانا گرچه به سوئدی زبان باز کرده، اما فارسی‌اش خوب و بدون غلط و با دایره لغات وسیع است. نه سوئدی‌اش از بقیه ضعیف‌تر است، نه فارسی‌اش کمتر از فارسی یک بچه ۵ ساله ساکن ایران؛ حتی از خیلی از بچه‌های ایرانی ساکن ایران که فارسی را غلط و شلخته حرف می‌زنند قوی‌تر است.
بسیار دیده‌ام که بچه‌های مهاجر ایرانی خیلی زود یادگیری زبان فارسی را متوقف می‌کنند و پدر و مادرها با یک دایره محدود لغات فارسی با آنها حرف می‌زنند به این خیال که زبان فارسی دیگر برای بچه کاربرد ندارد و بچه باید زبان اولش را یاد بگیرد و همین برایش کافی است.
اما به نظر من زبان فارسی فارغ از ارزش‌هایش به عنوان زبان حداقل ۱۰۰ میلیون نفر انسان و اینکه مهم ترین روش ارتباطی این بچه‌ها با پدرو‌مادرها و اقرام جامانده در ایران است، یک مهارت ذهنی و یک ارزش اضافه در کارنامه توانایی‌های یک بچه است.

Thursday, January 21, 2016

راز جاودانگی

هانا از اتاق بیرون می‌دود و می‌گوید: «مامان شاید ما آدم‌های قصه‌ایم؛ آدم‌های قصه‌ای که مادری برای بچه‌هایش می‌گوید.»
می‌گویم: «شاید. من هم گاهی همین فکر را می‌کنم.»
می‌گوید: «خب پس نمی‌میریم؛ چون قصه‌ها هرگز نمی‌میرند.»
یک ماه دیگر پنج سالش می‌شود.