Saturday, July 20, 2013

کلک‌های کوچک زندگی

او چطور کلک زدن را یاد گرفته است؟ کلک‌های کوچک زندگی را می‌گویم... این‌که وقتی چیزی را می‌خواهی، که می‌دانی گرفتنش سخت است، از ناز و ادا استفاده کنی؟ این‌که چطور وقتی هانا شکلات می‌خواهد و می‌داند برایش خوب نیست، صدایش را نازک و یواش می‌کند و با کمرویی تقاضا می‌کند؟ آیا فکر می‌کند به این ترتیب به هدفش خواهد رسید...که من به خاطر آن مظلومیت معصومانه دلم می‌سوزد و شکلات را بهش می‌دهم؟

Thursday, July 18, 2013

تن ما، تن هانا


من فهمیدم که خیلی با بقیه فرق داریم ما. ما با تن هانا خیلی عادی برخورد کرده‌ایم. تن هانا یک چیز عادی است؛ «زشت» و «عیب» و «پوشاندنی» نیست. هانا می تواند تن مادر و پدرش را هم ببیند (حالا پوشاندنی‌ها را می‌پوشانیم البته!) اما این‌که این تن برایش یک چیز دوست داشتنی باشد و بتواند درباره‌اش حرف بزند، برای من خیلی مهم است. توی تاپیک‌هایی که مادران بچه‌های هم‌سن هانا عضو آن هستند، دیدم که همه با فخر فروشی درباره‌ی این حرف می‌زنند که بچه‌شان حساسیت دارد به تن برهنه، به بزرگ‌ترها تذکر می‌دهد که خودشان را بپوشانند و این کلمات زشت و عیب و بد ورد زبان‌شان است. خب ما این طوری نیستیم. من خودم مدت‌ها با تن خودم مشکل داشتم. پوشاندن باعث شده بود که وسواس‌هایی درباره‌ی زشتی و زیبایی‌ تنم پیدا کنم، هراس گناه و عذاب وجدان که بماند. دیدن تن دیگران هم برایم تبدیل به زمینه‌ی کنج‌کاوی شده بود. این که اگر کسی را لخت‌تر از حد معمول ببینم، بیش‌تر نگاهش کنم- حتا شاید همین حالا هم همین طور باشم. به همین نسبت هم مسائل جنسی برایم حساسیت‌برانگیز بود. دوست ندارم هانا هیچ ولع و کنج‌کاوی‌ای نسبت به تن آدم‌ها داشته باشد(تن، یعنی همین دست و پا و بالاتنه و ...).
در مقابل ان خانواده‌ها ما لابد خیلی بی‌حیا هستیم! اما  وقتی نوشته‌های آن مادرها را می‌خوانم، می‌بینم که واقعا ترجیح می‌دهم هانا همین‌طوری دنیا را ببیند، که از سینه‌ی انسان، برداشت سکشوال نداشته باشد، نگاهش به آدم‌ها این‌قدر از پشت پرده‌ی جنسیت نباشد. 
تصویر پررنگی دارم از 10 سال قبل: از پنجره‌ی آشپزخانه‌ی خانه‌ام، می‌توانستم خانه‌ی همسایه‌مان را ببینم. اصراری به کشیدن پرده و پوشاندن خود نداشتند. یک خانواده‌ی چهارنفره بودند. دو نوجوان و پدر و مادرشان. همه‌شان شلوارک می‌پوشیدند و تاپ تن‌شان بود. اولین بار که دیدم‌شان چشم‌هایم گشاد شد. به نظرم زشت می‌رسید. آن حجم هویدا از بدن انسان به نظرم غریب می‌رسید. بعدها فهمیدم که آن‌ها عادی بودند، اما نگاه من عادی نبود. 
از آن نگاه مردسالاری که می‌گوید دختر باید تنش را از پدرش بپوشاند بدم می‌آید. از نگاهی که پسر نوجوان را متهم به نظر داشتن به تن مادر می‌کند. بله... من هم مثال‌های زیادی از تجاوز خانوادگی شنیده‌ام، اما جایی نشنیده‌ام که پوشاندن مانع این تجاوزها شده باشد!

Sunday, July 14, 2013

جیش تمیز

من مادر تنبلی هستم؛ سر و کارم با کلمات است اما نوشتن در وبلاگ دخترم برایم سخت‌ترین کار شده... راستش از این ماجرای یورز نیم و پسورد وارد کردن بدم می‌آید و هر بار چیزی به ذهنم می‌رسد، تنبلی می‌کنم.
روزهای من و هانا می‌گذرد و هر روز پر از چیزهای تازه است. این ماه‌ها سراسر مبهوت شیوه‌ی یادگیری زبان او هستم. این‌که چطور کلمات را از میان واژه‌هایی که ما به کار می‌بریم برمی‌دارد و به جا و به موقع استفاده می‌کند. این که چه‌قدر درست این کار را می‌کند. این‌که چه‌قدر عجیب می‌فهمد کلمه‌ها -حتا زمانی که خطاب به او گفته نمی‌شوند- چه معنایی دارند. راستش حالا که خودم هم در حال یادگرفتن یک زبان تازه هستم، این پیچیدگی‌ها بیشتر به چشمم می‌آید و به او حسرت می‌خورم که زبان را این قدر طبیعی و ساده یاد می‌گیرد.
هانا حالا یک‌ ماهی را هم به مهدکودک سوئدی رفته و آن‌جا با زبان خودش با انها ارتباط برقرار می‌کند. هرچند تعدادی از کلمات مانند نام میوه‌ها و سلام و خداحافظی را به زبان جدید یاد گرفته، اما هم‌چنان می‌داند که آن‌ها به زبان دیگری حرف می‌زنند و به همین دلیل در مواجهه با غیرایرانی‌ها - که آن را هم خودش تشخیص می‌دهد- به زبانی غریب حرف می‌زند. با پر، دوست ما، با آماندا و پسرش روبن و خلاصه هرکسی که سرش طلایی است، این‌طوری حرف می‌زند!
اما چیزی که بیش از همه برایم مهم و عجیب است، درک او از عشق و محبت و تلاشش برای حفظ رابطه ی تنی و بدنی با من است. همیشه می‌خواهد در آغوش من باشد و با این لپ‌تاپ رابطه‌ای خصمانه دارد. از من می‌خواهد آن را کنار بگذارم و او را بغل کنم. دستم را از روی کیبورد برمی‌دارد، می‌بوسد و می‌گوید: دست تو رو دوس دارم! می‌رود و می‌آید و مرا می‌بوسد. توی آغوش من حسی را دارد که درکش نمی‌کنم... نهایت آرامش و عشق و من همچنان تعجب می‌کنم: من که آن‌قدرها مادر خوبی نیستم... چرا این‌همه مرا دوست داری؟
از اول جولای که تعطیلات تابستانی شروع شده، هانا خودش به دست‌شویی می‌رود. خودش که نه... منظورم این است که می‌گوید: "جیش دارم...جیش دارم...جیش دارم... "و روی لگن می‌نشیند. خیلی کم پیش آمده که نتواند خودش را نگه‌دارد و من هم توانسته‌ام به این موضوع حساسیت نداشته باشم... خاطره‌ی بدی دارم از کودکی‌های خودم و حساسیت مادرم به جیش بچه... و راستش، اصلا فکر نمی‌کنم جیش هانا، خیلی چیز کثیفی باشد!