Tuesday, January 24, 2012

تجربه‌ی شگرف تو

فکر نمی‌کنم هیچ روزی در زندگی‌ام مثل روزی باشد که تو به دنیا آمدی .... روزی که درد و لذت و آرامش و خوش‌بختی را هم‌زمان داشتم. دلم خیلی برای آن روز تنگ می‌شود.
روزهای حاملگی هم به‌ترین روزهای زندگی‌ام بودند .... هنوز هر زن حامله‌ای می‌بینم به خوش‌بختی‌اش غبطه می‌خورم. تجربه‌ی زندگی به هم پیوسته‌ی دو آدم؛ هم‌نفسی، داشتن دو ضربان قلب، تکان‌های یک موجود زنده، بزرگ‌تر شدنش و زیبایی فوق‌العاده‌ی یک زن، با گردی شکم و سنگینی‌اش...
خدا را شکر می‌کنم که این تجربه را داشتم.

Saturday, January 14, 2012

بی‌تو دنیایی نبود

10 ماه است تو را دارم و وقتی لخت، تنت را نگاه می‌کنم باورم نمی‌‌شود آن موجود سرخ کوچک دو هزار و 660 گرمی تو بودی. نمی‌دانم از کجا یاد می‌گیری چیزها را.... بالا رفتن را، پایین آمدن را، ایستادن را .... من نقشی در خیلی از یادگیری‌هایت ندارم.
من و رضا واقعن قبل از تو چه داشتیم توی دنیا؟ اصلن قبلن دنیا چه شکلی بود بی‌تو؟ 
فکر می‌کنم تو برای من بیش‌تر خاصیت داری تا من برای تو. آمدن تو باعث شده هیچ‌وقت نتوانم بگویم خسته‌ام یا افسرده .... تو باعث می‌شوی انرژی غریبی برود در جانم و ادامه بدهم.
دخترک کوچک که انگشت اشاره‌ات، انگشت شستت است، هیچ چیز نمی‌تواند مرا از فردای بهتر ناامید کند؛ وقتی تو هستی.