Monday, August 29, 2011

فردا خوب است

به‌خاطر تو که می‌خندی و فکر می‌کنی دنیا فقط من و تو و بابا هستیم؛
به‌خاطر تو که باید دنیای به‌تری داشته باشی و به آرزوهایت برسی؛
به‌خاطر تو فرشته‌ی کوچک خدا که در آسمان زندگی‌مان پرواز می‌کنی؛
می‌دانم که فردای به‌تری در راه است.

Friday, August 5, 2011

دور

ما حالا دور شده‌ایم از آن سرزمین و من دلم برای هیچ چیز نمی‌سوزد جز معدود آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. هر روز دلم می‌لرزد بابت این تصمیم اما به دخترک نگاه می‌کنم و می‌گویم من این تصمیم را به خاطر تو گرفته‌ام .... آن‌جا چه چیز در انتظار تو خواهد بود؟
من حالا از مادرم دور شده‌ام .... از پدرم و از خواهر و برادر عزیزم .... به این امید که آینده‌ی به‌تری در انتظار هانا باشد. به این امید که روزی سرزنشم نکند که به اندازه‌ی کافی شجاع نبوده‌ام و گذشت نداشته‌ام. اما می‌دانی ... حتا حالا هم مجبورم نقش فرزندی و کوچک‌تری را با نقش مادری و بزرگ‌تری عوض کنم .... باید بغضم را پنهان کنم .... باید قوی باشم .... به خاطر مادرم و پدرم و خواهرم و هانا و بقیه.