Monday, February 28, 2011

و تو در میان درد ...

راهی برای جبران روزهای گذشته پیدا کرده‌ام:
مرور.

تو روز نهم اسفند 1390 به دنیا آمدی.

[url=http://tehranpic.net/download.php?img=558957][img]http://tehranpic.net/download.php?thmb=558957[/img][/url]

Sunday, February 27, 2011

لحظه‌ی دیدار

فردا صبح می‌روم بیمارستان .... درد ندارم. آن‌قدر درد ندارم که باید درد را به من القا کنند. اضطراب دارم. نه به‌خاطر درد ... به‌خاطر بسیاری ناشناخته‌ها .... نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد .... نمی‌دانم تو کی هستی ... چه شکلی هستی ... نمی‌دانم هستی یا نه ... از خودم می‌پرسم یعنی واقعن کسی در من است که فردا بیرون از من خواهد بود؟
نمی‌دانم این فکرهای احمقانه سراغ چند نفر در تاریخ آمده‌اند اما من که همیشه با گنگی وقایع اطرافم را دنبال کرده‌ام ... این هم مثل بقیه‌ی چیزها ناشناخته است.... یعنی این آخرین شبی است که تو درون منی و فردا بیرون خواهی بود؟ زندگی من با تو چه شکلی دارد؟
دیشب حتا رضا هم گیج شده بود. به وضوح اضطراب را در نگاهش می‌دیدم. ظهر با هم رفتیم دیزی خوردیم. آخرین رستوران رفتن تنهایی‌مان .... من هی گریه کردم .... الان هم هی گریه‌ام می‌گیرد .... نازک شده‌ام. یعنی نازک شدن جزو مادری است؟ هانای عزیزم! .... به من کمک کن. فردا به من کمک کن. خدا همراه ما دوتاست مثل همیشه‌ی عمر که بوده. خدایا خودم و هانا را به تو می‌سپارم.

Thursday, February 17, 2011

چند روز تا تو؟

این‌که نمی‌دانم کی می‌آیی، هم جذاب است هم نگران‌کننده .... با خودم فکر می‌کنم یعنی کی، چند شنبه، صبح یا شب؟

ابهامی دوست‌داشتنی است اما من  که دیگر طاقتم تمام شده .... کی قرار است بیایی؟

Tuesday, February 1, 2011

شروع

من هم مثل خیلی‌ها می‌ترسم از این‌که با آمدن تو خودم فراموشم شود. خب روی کمک هیچ‌کس نمی‌توانم حساب کنم چون در نهایت می‌دانم که این خودم هستم که باید تمام مسوولیت‌ها را به دوش بگیرم. اما برایم مهم است. برایم مهم است که نعیمه زنده باشد و زنده بماند. می‌خواهم زندگی مفیدی داشته باشم و فکر می‌کنم برای این‌که این‌طور شود، باید بیش‌تر و بیش‌تر کار کنم و خسته شوم. باید بی‌خواب شوم. باید از نفس بیفتم .... اما مهم نیست. من نمی‌گذارم حقی از تو ضایع شود اما در عین حال نمی‌خواهم حق خودم هم ضایع شود. آدم‌های اطراف هم که جز تضعیف روحیه کاری نمی‌کنند. به نظر‌‌شان زندگی یک زن با تولد فرزندش به پایان می‌رسد. همین چند روز پیش یکی از همکاران قدیمی مرد که خبر آمدن تو را شنیده بود بعد از مدت‌ها با من تماس گرفت و اولین جمله‌اش همین بود: «دیگر تمام شد!»
اما به نظر من تمام نمی‌شود. من با تو تازه شروع می‌کنم. قرار است زندگی من کامل شود و این کمال بدون حضور تو ممکن نیست. من یک سوپر آدم خواهم بود اما ادای این مادرهای فداکار را در نمی‌آورم که فکر می‌کنند اگر خودشان را مدفون کنند، زندگی به‌تری برای فرزند‌شان خواهند ساخت. متاسفانه اطراف من پر است از مادرهایی که یا حالا تازه سر پیری و معرکه‌گیری یادشان افتاده داستان‌های عشقی در زندگی‌شان درست کنند و آن‌وقت توقع دارند فضای امن روانی برای فرزند‌شان در زندگی تامین شود، یا زن‌هایی که همه‌ی هویت و فردیت‌شان را فدای فرزندی کرده‌اند که معلوم نیست بعد‌ها خیلی به این کارشان افتخار کنند .... هفته‌ی سی و ششم است و تو در من تکان می‌خوری و یاد‌آوری می‌کنی که هر لحظه خواهی آمد.