Thursday, December 27, 2012

جیرجیرک من

سخت و مهم مثل همه ی مراحل مادری؛ از شیر گرفتن را می‌گویم.
از وقتی آمدیم مالمو، حس می‌کردم دیگر وفتش است هانا از شیر من جدا شود؛ شیرخوردن برای هانا دیگر یک بازی و سرگرمی شده بود. من هم که مدام روی مبل و پشت کامپیوتر نشسته‌ام و در دسترسم، او هم که تنها و بی‌همبازی است، پس چه چیزی برایش بهتر از این‌که بیاید و به پستان مادر آویزان شود؟
چند هفته‌ی اول درگیر جابه‌جایی و کارهای اولیه بودیم و یک بار هم پروژه‌مان شکست خورد. هانا بی‌تابی کرد و شب تا صبح گریه‌اش همه را از خواب بی‌]خواب کرد. من هم خواستم فرصت بیش‌تری به او بدهم.
راستش شیر خوردن و شیردادن دو سر یک داستان عاشقانه‌اند؛ مادر هم به همان اندازه درگیر این ارتباط از رگ کردن نزدیک‌تر است. نوبت قبل بحران عاطفی‌ام شدیدتر بود؛ احساس مادری را داشتم که فرزندش می‌]خواهد خانه را ترک کند... بعد هم نگاه کردن به چشم‌ها و حالت صورتش وقتی که شیر می‌خواست جگرم را از جا می‌کند. به خصوص که مدتی بود یادگرفته بود بگوی «جیر» و این جیرجیر کردنش نابودم می‌کرد.
این بار اما معاینه‌ی دندانش وادارم کرد روی دلم پا بگذارم. دکتر دندان‌های جلویش را نشان داد که لکه‌های محوی داشتند؛ عارضه‌ی شب تا صبح شیر خوردن. هشدار داد که این‌جا اگر دندان بچه خراب شود کاری نمی‌کنند. مثل ایران نیست که بیهوش کنند و دندان پر کنند! خلاصه، آمدن به خانه همان و آغاز قصه‌ی جدایی همان.
حالا 14 روز از این داستان گذشته؛ 14 روزی که دخترکم معصومانه بر خواست قلبی‌اش غلبه کرده و به جای شیر از من آعوش و لالایی خواسته است. روز اول، با تجربه‌ی شیری که دیگر تند و تلخ شده بود، فهمید این راه دیگر برگشتی ندارد. با موضوع کنار آمد... خیلی زودتر از آن‌که من فکر می‌کردم.
حتا حالا هم وقتی به یاد طرز شیرخوردنش می‌افتم قلبم فشرده است... دخترکم چه زود دارد مستقل می‌شود!

Tuesday, November 27, 2012

تعجب و تاریکی



عادت چه‌ها که نمی‌کند با آدم. شب‌های اولی که در این شهر ساکن شده بودیم، سر یک ساعت‌هایی انگار همه با هم از خواب می‌پریدیم. شاید هم هانا می‌پرید و ما از تکان‌های او بیدار می‌شدیم. او اما آرام و بی‌صدا، در تاریکی شب، توی رخت‌خواب می‌نشست و با تعجب به محیط اطراف اتاق و تصویری که از پنجره‌ تو می‌زد، چشم می‌دوخت. چشم‌هایش کاشفان وضع تازه بودند و حالت صورت و نگاهش ما را در همان خواب آلودگی به خنده می‌انداخت. هانا حالا عادت کرده است و شب‌ها دیگر تعجب نمی‌کند.
جاهای تازه در اولین برخورد راز‌آلودند انگار. مخصوصا اگر برای زندگی واردشان بشوی. این تازگی تاثیر غریبی هم دارد گویا بر چشم‌ها و چگونه دیدن‌شان. شاید هم برای من این‌طور است. این‌طور که ابعاد و اندازه‌ها بزرگ می‌شوند و من کوچک. همه چیز کمی ترسناک می‌شود و نگرانی سهمی پیدا می‌کند در همه چیز، حتا در از خانه بیرون زدن. کمی طول می‌کشد تا اندازه‌ها به وضعیت واقعی‌شان برگردند و بعد که وضعیت عادی شد، فکر می‌کنم چه‌قدر آن‌چه می‌دیدم با آن‌چه هست فرق دارد.
همین است شاید که پرسش کرده‌اند آیا آن‌چه ما می‌بینیم واقعا همان است که هست؟
عادت اما همه چیز را عادی می‌کند. بچه و آدم‌بزرگ هم ندارد. کاش می‌شد یک‌بار دیگر آن نگاه متعجب هانا را ببینم. این‌بار حتما ضبطش می‌کنم. گرچه این روزها ضبط کردن هم دیگر عادت شده است. عادت و عادی.


این نوشته‌ی بابای هاناست. دیدم بیش ار هرکسی به هانا مربوط است و ما. گذاشتم این‌جا هم ثبت شود.

Friday, November 16, 2012

هیجان‌انگیزها

خیلی هیجان‌انگیز است وقتی کودکت به مرحله‌ای می‌رسد که می‌تواند دستورهای ساده را اجرا کند. در را ببندد و باز کند، چراغ را خاموش و روشن کند، موبایلت را بیاورد، کنترل تلویزیون را بدهد دستت، شلوارش را در بیاورد و حتا چیزی بدهی دستش ببرد سر میز با برگرداند به آشپزخانه! آدم وسوسه می‌شود این دستورها را تکرار کند... برای او هم این کار معنای بدی ندارد. لذت می‌برد از این که می‌بیند کاری را می‌تواند خودش به تنهایی انجام دهد.
لذت دیگر این است که می‌بینی کودکت چطور کلک زدن را یاد می‌گیرد. اگر دعوایش کنی، می‌]‌خواهد با خنده و شوخی موضوع را عوض کند، یا خودش را بزند به آن راه... یا به اصرار وادارت کند به آشتی.
چیزهای هیجان‌انگیز زیاد است. یادگرفتن کلمه‌های تازه، توانایی‌های جدید و کشف روابط آدم‌ها و من خودش.... اصرارش به مالکیت داشتن و حرف خود را زدن و جای خود را داشتن...راست می‌گویند اطرافیان! این اصرار و پافشاری را حتمن از من به ارث برده‌ای که با وجود ضعف‌هایی که دارم، هرگز اهل کوتاه آمدن نیستم.

Tuesday, September 4, 2012

خوردن یا نخوردن؟ مساله این است!

 می‌گویند فهرستی طولانی هست از مواد غذایی ضروری برای بدنت. از انواع حبوبات، میوه‌ها و سبزی‌ها و تخم مرغ.
می‌گویند باید از هر کدام فلان‌قدر بخوری. من مادر احمقی نیستم. بارها خوانده‌ام درباره‌شان و در ذهنم محاسبه کرده‌ام که چه چیزهایی برایت ضروری است.
تو اما عاشق چیزهای عجیب هستی. عاشق پیاز خام. گوجه رنگی. خیار. بستنی. هندوانه. نان.
کلک‌‌های مرسوم برای دادن مواد ضروری به تو به نتیجه نمی‌رسد. الان دو روزی هست که چیزی نخورده‌ای که به کار آید. من نگران آهن و روی و ویتامین و بقیه‌ی چیزها هستم.... اما کاری از دستم بر نمی‌آید.
شیر خوردن هم شده بهانه‌ای که چیزی نخوری. آیا من باید بین شیر خوردن و غذا خوردن انتخاب کنم؟ چرا نمی‌توانم وقتی برای شیر سراغم می‌آیی، خواسته‌ات را رد کنم؟

من نگرانم. و هر لقمه‌ای که خودم می‌خورم، عذاب وجدان دارم. آیا باید بیش‌تر اصرار کنمك آیا به اندازه‌ی کافی جدی نیستم؟

Saturday, July 14, 2012

زبان غیر مادری

من عاشق زبان فارسی، عاشق ادبیات فارسی، عاشق شعر...
حالا نگرانی‌ام این است که هانا، با زبان‌های جدید، با الفبایی غیر از الفبای فارسی، آیا هرگز فرصت درک این شیرینی‌ها را خواهد داشت؟ و من آیا مادر با حوصله‌ای هستم که خطی شعر فارسی برایش بخوانم؟
به خودم جواب می‌دهم ادبیات جهان غنی است و او حتمن فرصت خواندن متن های بی‌نظیری را خواهد داشت که من هرگز نخوانده‌ام.
هانا...حتا نمی‌دانم زبان تو چه خواهد بود... زبانی که با آن راحت باشی و فکر کنی. زبانی که با آن بنویسی. کلماتی که روحت را تکان بدهند... چه خواهند بود؟ و آیا کلمات مرا تمام و کمال درک خواهی کرد؟

Tuesday, May 8, 2012

خسته نمی‌شوم

بحث کردن با آدم‌ها درباره‌ی بچه‌دار شدن یا نشدن کار بی فایده‌ای است. عده‌ای از آدم‌ها فکر می‌کنند بچه‌دار شدن جلوی آزادی‌شان را می‌گیرد و منظور‌شان از آزادی این است که به دیسکو یا بار بروند. حرف‌هایی هم دارند درباره‌ی این که این دنیا چه دارد که کودکی به آن اضافه کنیم یا درباره‌ی مسوولیت مادر و پدر بودن. البته به نظر من که این حرف‌ها راهی است برای فرار از مسوولیت یا نوعی فرا‌فکنی برای این‌که در این مقطع زمانی امکان بچه‌دار شدن را ندارند.
من حوصله ندارم زیاد درباره‌ی این موضوع بحث کنم؛ اما به نظرم این موضوع خیلی بی‌ربط است و وقتی جامعه‌شناسانی مثل «مجید محمدی» هم درباره‌ی آن می‌نویسند، بیش‌تر متعجب می‌شوم. به هر حال، برای شخص من و رضا، تولد هانا نقطه‌ی عطف بوده، اتفاقی که معنای زندگی‌مان را عوض کرده بی آن‌که در دام احساسات تند نسبت به بچه و جنون پدر و مادری بیفتیم. من به عنوان آدمی سودایی که روزهای زیادی از عمرم را سرگشته‌ی احساسات، عشق‌ها و روابطم بودم، با تولد هانا توانستم به تعادل و آرامش برسم. با این که مسوولیت پرورش هانا سنگین است اما هرگز در برابر آن احساس ضعف نکرده‌ام و فکر می‌کنم می‌توانم مادر کافی باشم، حتا اگر کامل نباشم. با وجود هانا، زندگی ما نظم و آرامش و منطق ویژه‌ای  پیدا کرده؛ فرصت سر به هوایی و افتادن در دام احساسات لحظه‌ای و حتا ایستادن بر سر مواضع لجوجانه را نداریم. احساس می‌کنیم وقت‌مان ارزشمندتر شده، لحظه‌های‌مان پر‌بهاتر است. شوخی‌های زندگی را کم‌تر جدی م‌گیریم و آن من پررنگی که مدام می‌خواست لگد‌پرانی کند و لجوجانه با دنیا بجنگد و به هر بهانه‌ای افسرده و ناامید و مالیخولیایی شود، حالا باید یک آدم قوی باشد؛ آن‌قدر قوی که یک آدم دیگر بهت تکیه کند و مطمئن باشد او را تنها نمی‌گذاری.
من مادر خوش‌حالی هستم که هیچ‌وقت در این 14 ماه احساس نکرده‌ام بابت بودن هانا خسته‌تر شده‌ام، هیچ‌وقت از داشتنش و بودنش پشیمان نشده‌ام و به خاطر همراهی‌های رضا، هرگز احساس نکرده‌ام آمدنش مرا از راه اصیل و شخصی‌ام عقب انداخته است. از قضا دیروز همکاری به من گفت که به عنوان مادر کودکی یک ساله، خیلی فعالم و تعجب می‌کرد که چه‌طور می‌توانم در هفته چند گزارش بنویسم! غافل از این‌که من به عنوان مادر دختری یک ساله خودم چندان از خودم رضایت ندارم و فکر می‌کنم باید بیش‌تر از این‌ها فعال باشم!
زندگی ما با اتفاق‌های پیش‌بینی نشده و راه‌های ناشناخته نیاز به فداکاری و از خود‌گذشتگی‌های بیش‌تری هم دارد و من هر روز به این فکر می‌کنم که ساختن یک زندگی به‌تر برای هانا، رساندنش به یک سرزمین امن و ایجاد کردن فرصت‌های رشد وپیشرفت برایش ارزش هر خستگی و رنجی را دارد. حالا من دیگر قرار نیست خودم را به یک ساحل امن برسانم و لنگر بیندازم؛ قرار است هم‌سفر و هم‌راه موجود دیگری باشم که لیاقت همه‌ی خوش‌بختی‌ها را دارد.
بچه‌دار شدن نعمت و فرصت بزرگی در زندگی است. خوش‌حالم که یک مادرم.

Tuesday, February 28, 2012

دخترم یک ساله شد

یک سال پیش در چنین روزی، من خوشبخت‌ترین زن عالم بودم که در خلسه‌ی بعد از تولد تو فرو رفته بودم. هنوز هم وقتی به آن لحظه‌ها فکر می‌کنم احساس می‌کنم در دریایی از نور غرق می‌شوم. تو، غریبه‌ی کوچک، چه زود آشنای دلم شدی .... من مادر فوق‌العاده‌ای نیستم. یک مادر کامل و بی‌نقص نیستم .... اما سعی می‌کنم کافی باشم. سعی می‌کنم برای تو چیزی کم نباشد؛ هر‌چند دستم به همه‌ی چیز‌ها نمی‌رسد تا برایت فراهم کنم.
نارنینم دخترم ... لحظه‌لحظه همراهم بودی در این یک سال، در تمام بالا و پایین‌های زندگی ما، همه‌جا تو را روی آن کریر کوچک همراه خود‌مان کشاندیم، در سرما و گرما، صبور بودی و آمدی. دلم می‌خواهد یک جایی، خیلی زود سفرمان به انتها برسد؛ جایی که فرصت داشته باشم برای آینده‌ی به‌تری برایت برنامه‌ریزی کنم که تو بتوانی خودت را کشف کنی و راهت کم‌تر نا‌هموار باشد.
هانا جانم!
با تو ناب‌ترین لذت‌ها را تجربه کردم؛ لذت داشتن تو زیر پوستم، تکان خورد‌نت توی دلم، نفس کشیدنت همراهم، لمس گرمای پوستت روی سینه‌ام، دیدن آرامشی که با مکیدن شیر داری، نفس‌هایت در خواب، عادت‌های منحصر به فردت، حس فردیت و یگانگی‌ات با خصوصیت‌هایی که فقط مال توست .... این‌ها تجربه‌هایی هستند که اصلن قدرت توصیف‌شان را ندارم.
به خاطر لحظه‌های شیرینی که با بودنت به من دادی متشکرم.

Tuesday, January 24, 2012

تجربه‌ی شگرف تو

فکر نمی‌کنم هیچ روزی در زندگی‌ام مثل روزی باشد که تو به دنیا آمدی .... روزی که درد و لذت و آرامش و خوش‌بختی را هم‌زمان داشتم. دلم خیلی برای آن روز تنگ می‌شود.
روزهای حاملگی هم به‌ترین روزهای زندگی‌ام بودند .... هنوز هر زن حامله‌ای می‌بینم به خوش‌بختی‌اش غبطه می‌خورم. تجربه‌ی زندگی به هم پیوسته‌ی دو آدم؛ هم‌نفسی، داشتن دو ضربان قلب، تکان‌های یک موجود زنده، بزرگ‌تر شدنش و زیبایی فوق‌العاده‌ی یک زن، با گردی شکم و سنگینی‌اش...
خدا را شکر می‌کنم که این تجربه را داشتم.

Saturday, January 14, 2012

بی‌تو دنیایی نبود

10 ماه است تو را دارم و وقتی لخت، تنت را نگاه می‌کنم باورم نمی‌‌شود آن موجود سرخ کوچک دو هزار و 660 گرمی تو بودی. نمی‌دانم از کجا یاد می‌گیری چیزها را.... بالا رفتن را، پایین آمدن را، ایستادن را .... من نقشی در خیلی از یادگیری‌هایت ندارم.
من و رضا واقعن قبل از تو چه داشتیم توی دنیا؟ اصلن قبلن دنیا چه شکلی بود بی‌تو؟ 
فکر می‌کنم تو برای من بیش‌تر خاصیت داری تا من برای تو. آمدن تو باعث شده هیچ‌وقت نتوانم بگویم خسته‌ام یا افسرده .... تو باعث می‌شوی انرژی غریبی برود در جانم و ادامه بدهم.
دخترک کوچک که انگشت اشاره‌ات، انگشت شستت است، هیچ چیز نمی‌تواند مرا از فردای بهتر ناامید کند؛ وقتی تو هستی.