Tuesday, November 22, 2011

تا یادم باشد

تا یادم باشد روزی که به دنیا آمدی با دو هزار و 660 گرم وزن، با پاهای لاغر بی‌جان، چه‌قدر می‌ترسیدم از روزهای پیش رو .... اما تو بزرگ شدی. آن‌قدر که تشک رنگارنگ بازی‌ات حالا برایت کوچک شده و ما هر روز از خودمان می‌پرسیم کی بود که دست‌ تو به عروسک‌های بالای سرت نمی‌رسید؟
تا یادم باشد که شب‌ها با چشم بسته دنبال سینه‌ام می‌گردی ... تا چهره‌ات از یادم نرود در جست‌‌و‌جوی مدام تن من و صدای نفست و دست‌هایت که به روی تنم می‌کشی و موهایم را نوازش می‌کنی انگار... تا یادم باشد چه‌طور دنبالم می‌آیی تا راه دور آشپزخانه و تا اتاق و تا در حمام .... تا یادم باشد چه‌طور سر روی سینه‌ی رضا می‌گذاری و می‌خوابی. تا یادم باشد چه‌طور دنبال کتاب آشنایت می‌گردی .... تا فراموش نکنم قدم‌های لرزانت را وقتی می‌خواهی به میز خطرناک شیشه‌ای تکیه کنی و بالا بروی .... تا یادم نرود علاقه‌ات را به خراب‌ کردن برج‌هایی که ما می‌سازیم .... تا لبخندت به غریبه و آشنا از یادم نرود. تا یادم باشد چه‌طور توی آغوشم بزرگ و بزرگ‌تر شدی و صدای نفست در خواب و در حال لذت بردن از شیر و دست و پا زدنت موقع حمام و علاقه‌ات به آب و صدای آشنای گریه‌ات ....
راستی که دوربین هم ابزار خوبی نیست برای حفظ کردن این همه چیز .... کدام دوربینی می‌تواند بوی تو را ثبت کند؟ برق چشمت را، رنگ خنده‌ات را؟
می‌نویسم تا یادم بماند تو چه‌طورآسان و چه‌طور سخت بزرگ شدی.

Tuesday, October 25, 2011

با هم برای همیشه

دخترم بزرگ شده است. حالا دیگر خواسته‌هایش برایش معنی پیدا کرده‌اند. لج‌بازی را می‌فهمد. عصبانیت را. توجه کردن را. بی‌توجهی را.
ما کی برایش پدر و مادر شدیم؟
کی ما را شناخت؟
کی یاد گرفت بترسد؟
کی توانست بنشیند؟
ما تقریبن تمام روز با‌همیم؛ خانواده‌ی سه نفری ما این فرصت را دارد که تمام روز با هم باشد. این اتفاق خوبی است که باعث می‌شود من و رضا فکر کنیم سختی‌های این روزگار ارزشش را دارد. این که می‌توانیم سه‌تایی دور میز بنشینیم و غذا بخوریم. که با هم بخوابیم و با هم بیدار شویم. خیلی چیزها هست که هانا ندارد. از اسباب‌بازی‌های رنگارنگ و اتاق رویایی .... اما در عوض ما با‌همیم. امیدوارم روزی مرا سرزنش نکند. هر‌چند این روزها هم می‌گذرد .... می‌دانم.

Thursday, September 8, 2011

روز تو

هر وقت در درونم احساس فشار می کنم، به آن روز فکر می‌کنم. آن روز که تو لای ملافه‌های سفید و صورتی آمدی توی آغوش بی‌جان من. اخم می‌کردی؛ یک جوری که انگار می‌خواهی با دقت نگاه کنی. پیشانی‌ات چین می‌خورد. لب‌هایت کوچک بود، بازوان و پاهایت لاغر.
من در میان درد و خستگی، آرام‌ترین حال عمرم را داشتم. رسیده بودم یک جای خوب زندگی‌ام و دلم آرام آرام بود. روزهای تلخ فراوان بوده‌اند اما روزی به شیرینی روز تو نبوده است.
دخترکم! حالا هم هر وقت دنیا فشار می‌آورد، به آن روز فکر می‌کنم و به فردا و سعی می‌کنم بوی تو را تا اعماق ریه‌هایم بکشم.

Monday, August 29, 2011

فردا خوب است

به‌خاطر تو که می‌خندی و فکر می‌کنی دنیا فقط من و تو و بابا هستیم؛
به‌خاطر تو که باید دنیای به‌تری داشته باشی و به آرزوهایت برسی؛
به‌خاطر تو فرشته‌ی کوچک خدا که در آسمان زندگی‌مان پرواز می‌کنی؛
می‌دانم که فردای به‌تری در راه است.

Friday, August 5, 2011

دور

ما حالا دور شده‌ایم از آن سرزمین و من دلم برای هیچ چیز نمی‌سوزد جز معدود آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. هر روز دلم می‌لرزد بابت این تصمیم اما به دخترک نگاه می‌کنم و می‌گویم من این تصمیم را به خاطر تو گرفته‌ام .... آن‌جا چه چیز در انتظار تو خواهد بود؟
من حالا از مادرم دور شده‌ام .... از پدرم و از خواهر و برادر عزیزم .... به این امید که آینده‌ی به‌تری در انتظار هانا باشد. به این امید که روزی سرزنشم نکند که به اندازه‌ی کافی شجاع نبوده‌ام و گذشت نداشته‌ام. اما می‌دانی ... حتا حالا هم مجبورم نقش فرزندی و کوچک‌تری را با نقش مادری و بزرگ‌تری عوض کنم .... باید بغضم را پنهان کنم .... باید قوی باشم .... به خاطر مادرم و پدرم و خواهرم و هانا و بقیه.

Sunday, June 26, 2011

انسان را رعایت کن

این‌جا سرزمین خوبی برای بچه‌ها نیست.کاری ندارم به این‌که چه امکاناتی باید برای یک بچه وجود داشته باشد در یک جامعه و وجود ندارد؛ فقط به همین اکتفا می‌کنم که از قضا حتا هوا هم که برای تنفس تو از شیر مادر هم واجب‌تر است، برای نفس کشیدنت مناسب نیست. همیشه باید به این تیرگی نگاه کنم و رنج بکشم که تو مجبوری این هوا را تنفس کنی.
این رنج کوچکی نیست برایم.
مجبورم به خودت نگاه کنم و از نفس وجود خودت لذت ببرم.
لذت هم دارد. این‌که یک موجود کوچک چه‌طور خودش را با دنیا وفق می‌دهد .... این‌که‌ چه‌طور و با چه نیروی شگفت‌انگیزی یاد می‌گیرد ... که خودش را نجات دهد از خفه شدن، از افتادن، از گرسنگی و سرما و ترس ...
می‌بینمت که سعی می‌کنی مهربان باشی و به همه‌ی چهره‌ها لبخند بزنی. می‌بینمت که دست دراز می‌کنی برای گرفتن چیزها و برای به دست آوردن‌شان؛ می‌بینمت که مفهوم «من» را شناخته‌ای و به‌خاطر چیزهایی که نمی‌خواهی اعتراض می‌کنی؛ می‌بینمت که از تنهایی بی‌زاری و شادی و آرامش را دوست داری. تو را یک انسان می‌بینم با تمام تعاریفش که این بار تمام و کمال در مقابل چشم‌های من است و پیچیدگی‌هایش از درکم فراتر است.
دخترم!
من کامل نیستم و دنیای اطرافت هم کامل نیست. اما دوستت دارم و فکر می‌کنم تو حتمن کاری برای این دنیا خواهی کرد که به‌خاطر آن به دنیا آمده‌ای. تو یک انسانی مثل میلیاردها انسان دیگر که آمده‌اند و رفته‌اند و ما که پدر و مادرت هستیم، تلاش می‌کنیم انسان را رعایت کنیم و تو هم اگر در زندگی‌ات تنها همین کار را بکنی، کافی‌ست.

Monday, June 13, 2011

کاش هرگز

دخترم!
تو در حال شناختن دنیایی از راه مکیدن و به دهان بردن همه چیز ....
در حال فهمیدنی از راه لمس پاهایت و به سمت دهان بردن‌شان.
در حال درک دنیا از راه زدن و خیره شدن و سر چرخاندن.
مادرت اما در حال درک جهان است از راه شنیدن خبرهایی تلخ از سرزمینش و هر روز که بیدار می‌شود، خبرها تلخ‌تر می‌شوند.
دخترکم!
... کاش دنیای بهتری را می‌شناختی و کاش وقتی دست و پا و اشیا و رنگ‌ها را شناختی، دنیا از لونی دیگر شود.
تو روی تشکت غلت می‌زنی و من خبرها را اسکرول می کنم .... کاش هرگز این خبرها را نخوانی.

Saturday, June 4, 2011

مادر کامل

مادر باید قوی باشد .... باید طاقت افتادن و برخاستن، مریضی و درد و غصه‌ی بچه‌اش را داشته باشد. من طاقت ندارم. این باعث می‌شود احساس کنم مادر خوبی نیستم. از این‌که حس می‌کنم در همه‌ی لحظه‌ها نمی‌توانم آن‌طوری که باید به تو رسیدگی کنم؛ ناراحتم. من باید بتوانم به اندازه‌ی کافی با تو بازی کنم و حرف بزنم. از این‌که این ایام را بیمار بوده‌ام، شرمنده‌ام، هر چند نقشی در آن نداشته‌ام. حتا همسر خوبی هم نبوده‌ام و نتوانسته‌ام با رضا هم آن‌طوری که باید زندگی کنم.
فقط سعی می‌کنم به حرف مستوره فکر کنم که می‌گوید من لازم نیست مادر کاملی باشم .... اما دلم می‌خواهد همه کاری برایت بکنم دخترکم.
* از بعد تولد تو چند بیماری سراغم آمد .... این باعث شده که ضعیف شوم.

تولد

در پیله‌ی تنهایی‌ام بودی
خوابیده در ابریشم خام رویاها
پرت دادم به باغ شانه‌هایم
پروانه‌ام شدی

Sunday, May 22, 2011

کودکی فیلتر شده

از ویژگی‌های سرزمینی که تو در آن به دنیا‌ آمده‌ای این است که من از سه ماه پیش تا‌کنون نتوانسته‌ام وارد این وبلاگ شوم.

Monday, February 28, 2011

و تو در میان درد ...

راهی برای جبران روزهای گذشته پیدا کرده‌ام:
مرور.

تو روز نهم اسفند 1390 به دنیا آمدی.

[url=http://tehranpic.net/download.php?img=558957][img]http://tehranpic.net/download.php?thmb=558957[/img][/url]

Sunday, February 27, 2011

لحظه‌ی دیدار

فردا صبح می‌روم بیمارستان .... درد ندارم. آن‌قدر درد ندارم که باید درد را به من القا کنند. اضطراب دارم. نه به‌خاطر درد ... به‌خاطر بسیاری ناشناخته‌ها .... نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد .... نمی‌دانم تو کی هستی ... چه شکلی هستی ... نمی‌دانم هستی یا نه ... از خودم می‌پرسم یعنی واقعن کسی در من است که فردا بیرون از من خواهد بود؟
نمی‌دانم این فکرهای احمقانه سراغ چند نفر در تاریخ آمده‌اند اما من که همیشه با گنگی وقایع اطرافم را دنبال کرده‌ام ... این هم مثل بقیه‌ی چیزها ناشناخته است.... یعنی این آخرین شبی است که تو درون منی و فردا بیرون خواهی بود؟ زندگی من با تو چه شکلی دارد؟
دیشب حتا رضا هم گیج شده بود. به وضوح اضطراب را در نگاهش می‌دیدم. ظهر با هم رفتیم دیزی خوردیم. آخرین رستوران رفتن تنهایی‌مان .... من هی گریه کردم .... الان هم هی گریه‌ام می‌گیرد .... نازک شده‌ام. یعنی نازک شدن جزو مادری است؟ هانای عزیزم! .... به من کمک کن. فردا به من کمک کن. خدا همراه ما دوتاست مثل همیشه‌ی عمر که بوده. خدایا خودم و هانا را به تو می‌سپارم.

Thursday, February 17, 2011

چند روز تا تو؟

این‌که نمی‌دانم کی می‌آیی، هم جذاب است هم نگران‌کننده .... با خودم فکر می‌کنم یعنی کی، چند شنبه، صبح یا شب؟

ابهامی دوست‌داشتنی است اما من  که دیگر طاقتم تمام شده .... کی قرار است بیایی؟

Tuesday, February 1, 2011

شروع

من هم مثل خیلی‌ها می‌ترسم از این‌که با آمدن تو خودم فراموشم شود. خب روی کمک هیچ‌کس نمی‌توانم حساب کنم چون در نهایت می‌دانم که این خودم هستم که باید تمام مسوولیت‌ها را به دوش بگیرم. اما برایم مهم است. برایم مهم است که نعیمه زنده باشد و زنده بماند. می‌خواهم زندگی مفیدی داشته باشم و فکر می‌کنم برای این‌که این‌طور شود، باید بیش‌تر و بیش‌تر کار کنم و خسته شوم. باید بی‌خواب شوم. باید از نفس بیفتم .... اما مهم نیست. من نمی‌گذارم حقی از تو ضایع شود اما در عین حال نمی‌خواهم حق خودم هم ضایع شود. آدم‌های اطراف هم که جز تضعیف روحیه کاری نمی‌کنند. به نظر‌‌شان زندگی یک زن با تولد فرزندش به پایان می‌رسد. همین چند روز پیش یکی از همکاران قدیمی مرد که خبر آمدن تو را شنیده بود بعد از مدت‌ها با من تماس گرفت و اولین جمله‌اش همین بود: «دیگر تمام شد!»
اما به نظر من تمام نمی‌شود. من با تو تازه شروع می‌کنم. قرار است زندگی من کامل شود و این کمال بدون حضور تو ممکن نیست. من یک سوپر آدم خواهم بود اما ادای این مادرهای فداکار را در نمی‌آورم که فکر می‌کنند اگر خودشان را مدفون کنند، زندگی به‌تری برای فرزند‌شان خواهند ساخت. متاسفانه اطراف من پر است از مادرهایی که یا حالا تازه سر پیری و معرکه‌گیری یادشان افتاده داستان‌های عشقی در زندگی‌شان درست کنند و آن‌وقت توقع دارند فضای امن روانی برای فرزند‌شان در زندگی تامین شود، یا زن‌هایی که همه‌ی هویت و فردیت‌شان را فدای فرزندی کرده‌اند که معلوم نیست بعد‌ها خیلی به این کارشان افتخار کنند .... هفته‌ی سی و ششم است و تو در من تکان می‌خوری و یاد‌آوری می‌کنی که هر لحظه خواهی آمد.

Wednesday, January 26, 2011

کنده‌ شدن

تمام می‌شود
روزهایی که بندی به هم وصل‌مان می‌کند
روزهایی که تو منتظری تا من بیدار شوم
من منتظرم تو بخوابی
روزهایی که
فقط تو صدای قلبم را می‌شنوی
فقط من نفس‌هایت را حس می‌کنم
...

جفتت دارد پیر می‌شود

Wednesday, January 19, 2011

روز آمدنت


یک سال است کارهایی را که دلم می‌خواهد نمی‌کنم. گاهی اضطراب می‌گیردم که وای! ... آن کتاب را نخواندم .... وای! زنگ بزنم به ناشر برای کتاب .... وای! چیزی بنویسم که بیرزد. کاری بکنم که بیرزد .... هیچ کاری نکرده‌ام امسال که راضی‌ام کند. تنها به تو فکر می‌کنم که تمام آفرینندگی من خواهی بود در سالی که گذشت بر من و چه سخت گذشت.
حالا هم گاهی بلند می‌شوم و می‌خواهم یک کاری بکنم .... نمی‌کنم. این روزها اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم. سنگین شده‌ام و نفسم تنگ است. فکر می‌کنم روزهای بسیار دیگری پیش رو هست و از قضا ما روزهای پر‌‌کارتری خواهیم داشت حالا که تو آمده‌ای.
کارهای مربوط به آمدنت تمام شده ... نشده است.
من هی به آن روز ناشناخته فکر می‌کنم که لطفش به همین نامعلوم بودنش است و فکر می‌کنم آن روز چه شکلی خواهد بود و تلخ این‌جاست که پارسال، موقعی که با آن ماشین پژوی 405، زیر پل پارک وی به سمت اوین می‌رفتم هم فکر می‌کردم آن‌جا چه شکلی خواهد بود و البته تنها چیزی که می‌گذاشت تاب بیاورم آن دور شدن از خانه را، همین ناشناختگی بود.
هانا! چه شکلی هستی خودت و روز آمدنت چه رنگی است؟



Tuesday, January 11, 2011

و سرانجام ...

و سرانجام من این خانه را خلق کردم تا درباره‌ی تو بنویسم. این برایم یک دغدغه‌ی قدیمی بود .... از مدت‌ها پیش که می‌دیدم مادرانی برای کودکان‌شان می‌نویسند، فکرکردم این کار را دوست دارم اما نه از آن جنس که رایج است. نمی‌خواهم قربان‌صدقه‌ات بروم، یا از خاطراتم بگویم. برای من تجربه‌ی با تو بودن یک تجربه‌ی ناب است و دلم می‌خواهد آن را از جنسی دیگر ثبت کنم. حالا درست 34 هفته از با هم بودن‌مان می گذرد و ما تقریبن راه را به انتها رسانده‌ایم. شاید برای گفتن و نوشتن خیلی از حرف‌ها حالا دیر باشد، اما احساس می‌کنم هنوز خیلی چیزها هست که می‌توانم بگویم. با این‌که هنوز یک مادر واقعی نشده‌ام اما لحظه‌ای نیست که بی فکر تو بر من بگذرد و این‌که چه چیزهای کوچک بزرگی درباره‌ی تو در ذهنم می‌گذرد و نگرانی، احساس اصلی‌ام شده .... حالا روزها و شب‌ها را با تکان‌هایت می‌گذرانم، در حالی‌که کسی جز خودم متوجه حضورت نیست. تجربه‌ی مادری تجربه‌ای یگانه است و از هیچ‌کس نمی‌شود توقع داشت به اندازه‌ی مادر، به بودن تو اهمیت بدهد.
کودکم! امروز که این صفحه را به نام تو گشوده‌ام، کسی جز خودم نوشته را نمی‌خواند. مادرت را لابد تا حالا خودت شناخته‌ای .... در حال حاضر یک روزنامه‌نگار نصفه و نیمه است؛ در دوران نقاهت پس از روزهایی سخت. مسیر زندگی‌اش را حوادثی که از سرگذرانده تغییر داده‌اند. تو قرار بود جای دیگری به دنیا بیایی اما تقدیر این بود که تلاش‌های ما به نتیجه نرسد. خداوند تو را در شرایط ویژه‌ای به ما داد، در حالی که پس از روزهای زندانی شدن مادرت، خانه و کاشانه‌ای نداشتیم و من حتا فکر نمی‌کردم تو به این زودی‌ها آمدنی باشی. اما بذر بهاری‌ات در وجود من زمینه‌ساز اتفاق‌های خوبی شد. حالا من و پدرت منتظر آمدن تو هستیم تا با هم سفر تازه‌ای را آغاز کنیم. من حالا بیش‌تر از همیشه می‌خواهم تو را از این سرزمین دور کنم .... این‌جا خاطره‌های خوشی ندارم .... دخترکم! نمی‌دانم روزی این فکرها و نقشه‌ها را چه‌طور تفسیر می‌کنی اما واقعیت این است که من در این لحظه و در تمام این روزها به روزهای به‌تر برای تو فکر کرده‌ام و امیدوارم روزهای به‌تری در راه باشند ...