هانا دختر سازگاری است. زندگیاش آسان نبوده به نسبت بچههای دیگر. مادرش در دوران حاملگی، در فشار و استرس بوده. تمام آن نه ماه را، مادرش با ترس خوابیده. کابوس مادرش این بوده که ممکن است دوباره زندانی شود؛ ممکن است او را از مادرش جدا کنند. مادرش هزار بار این کابوس را دیده و در بیداری به آن فکر کرده است.
روزهای بارداری، بارها به دادگاه انقلاب رفتم. ساعتهای طولانی جلوی در اوین ایستادم. شکم برآمدهام را نشان بازپرس و منشی و سرباز دم در دادهام. روزهای زیادی گریه کردهام و نگران سلامتیاش بودهام.
در ماههای اول، حتی خانهای نداشتم تا با آن جنین کوچک خلوت کنم. در خانهی مادرم زندگی میکردم و در خانهی پدری رضا. روی تختهای کوچک و ناراحت خوابیدیم، جایی که شکمم سابیده میشد به دیوار.
به داستان تولدش کاری ندارم(آن داستان و خطرهایش سادهترین بخش ماجرا بود)، اما هانا در 5 ماهگی مهاجرت کرد. در حالی که مادرش هنوز برای نگه داشتنش از نظر روحی و جسمی ضعیف بود. اما آن دختر کوچک 5 ماهه، سازگاری کرد با شرایط. در عرض چند ماه چندبار اسباب کشید و اسبابکشیاش از این گوشهی دنیا به آن گوشهی دنیا بود. داشتن مادری که نگران آینده است آسان نیست. مادری که کار ندارد، ویزا ندارد، آینده ندارد و پایش روی زمین محکم نیست. اما هانا سازگاری کرد با مادرش. شاید چون مادرش او را به سختی عادت داد.
مادرش او را در 7 لایه لباس گرم نپیچید هرگز. اعتقادی به زیاد گرم کردن بچهها نداشت. پیمانه به دست سی سیهای شیر را اندازه نگرفتم هرگز و تعداد قاشقها را نشمردم. خوابیدنش آسان بود. هانا میتوانست در هر شرایطی بخوابد؛ توی سفرهای طولانی هوایی، یا در شلوغی اتاق و با صدای موسیقی. هرگز کسی مجبور نشد به خاطر خوابیدن هانا نفسش را در سینه حبس کند. هانا از قضا هم خوب غذا خورد، هم خوب خوابید. گاهی هم با این شرایط سخت تفریح کرد: مثلا در 7 ماهگی در جشن هالوینی شرکت کرد که در آن صدای موسیقی تا آسمانها میرسید! هانا نترسید و لذت برد.
هانا دختر سازگاری بارآمد: دست و پای مادرش را هرگز نبست. در همهی کنفرانسها، کارگاهها، شبهای شعر و نشستهای رسمی شرکت کرد. هیچجا سکوت را نشکست. حالا آنقدر بزرگ شده که میگوید: «مامان دارد شعر میخواند» وحتی به شعرخوانی و سخنرانی بقیه با دقت گوش میکند.
هانا در 2 سال و 8 ماهگی، دختر مستقلی است: خیلی زودتر از بقیه یاد گرفت خودش غذا بخورد. خیلی زودتر یاد گرفت لباسهایش را عوض کند.
خیلی از کارها را میتواند خودش انجام دهد. میتواند سرما را تحمل کند و در برابر باد مالمو غر نزند! هانا میتواند چند روز نبودن مادرش را تحمل کند. هانا توانسته تا حالا با نداشتن پیوندهای نزدیک خانوادگی، با کمبود خالههایی که دوست مادرش باشند و با نداشتن دور و بریهایی که او را واقعا دوست داشته باشند و مراحل رشدش را دنبال کنند، کنار بیاید و بچهی شادی باشد. اینها چیزهایی است که به نظر من برای یک بچه 2 سال و 8 ماهه، زیاد است.
من به هانا افتخار میکنم. به داشتن یک دختر قوی که هیچکس را به زحمت نمیاندازد.