Thursday, November 28, 2013

قهرمان 2 سال و 8 ماهه

هانا دختر سازگاری است. زندگی‌اش آسان نبوده به نسبت بچه‌های دیگر. مادرش در دوران حاملگی، در فشار و استرس بوده. تمام آن نه ماه را، مادرش با ترس خوابیده. کابوس مادرش این بوده که ممکن است دوباره زندانی شود؛ ممکن است او را از مادرش جدا کنند. مادرش هزار بار این کابوس را دیده و در بیداری به آن فکر کرده است.
روزهای بارداری، بارها به دادگاه انقلاب رفتم.  ساعت‌های طولانی جلوی در اوین ایستادم. شکم برآمده‌ام را نشان بازپرس و منشی و سرباز دم در داده‌ام. روزهای زیادی گریه کرده‌ام و نگران سلامتی‌اش بوده‌ام.
در ماه‌های اول، حتی خانه‌ای نداشتم تا با آن جنین کوچک خلوت کنم. در خانه‌ی مادرم زندگی می‌کردم و در خانه‌ی پدری رضا. روی تخت‌های کوچک و ناراحت خوابیدیم، جایی که شکمم سابیده می‌شد به دیوار.
به داستان تولدش کاری ندارم(آن داستان و خطرهایش ساده‌ترین بخش ماجرا بود)، اما هانا در 5 ماهگی مهاجرت کرد. در حالی که مادرش هنوز برای نگه داشتنش از نظر روحی و جسمی ضعیف بود. اما آن دختر کوچک 5 ماهه، سازگاری کرد با شرایط. در عرض چند ماه چندبار اسباب کشید و اسباب‌کشی‌اش از این گوشه‌ی دنیا به آن گوشه‌‌ی دنیا بود. داشتن مادری که نگران آینده است آسان نیست. مادری که کار ندارد، ویزا ندارد، آینده ندارد و پایش روی زمین محکم نیست. اما هانا سازگاری کرد با مادرش. شاید چون مادرش او را به سختی عادت داد.
مادرش او را در 7 لایه لباس گرم نپیچید هرگز. اعتقادی به زیاد گرم کردن بچه‌ها نداشت. پیمانه به دست سی سی‌های شیر را اندازه نگرفتم هرگز و تعداد قاشق‌ها را نشمردم. خوابیدنش آسان بود. هانا می‌توانست در هر شرایطی بخوابد؛ توی سفرهای طولانی هوایی، یا در شلوغی اتاق و با صدای موسیقی. هرگز کسی مجبور نشد به خاطر خوابیدن هانا نفسش را در سینه حبس کند. هانا از قضا هم خوب غذا خورد، هم خوب خوابید. گاهی هم با این شرایط سخت تفریح کرد: مثلا در 7 ماهگی در جشن هالوینی شرکت کرد که در آن صدای موسیقی تا آسمان‌ها می‌رسید! هانا نترسید و لذت برد.
هانا دختر سازگاری بار‌آمد: دست و پای مادرش را هرگز نبست. در همه‌ی کنفرانس‌ها، کارگاه‌ها، شب‌های شعر و نشست‌های رسمی شرکت کرد. هیچ‌جا سکوت را نشکست. حالا آن‌قدر بزرگ شده که می‌گوید: «مامان دارد شعر می‌خواند» وحتی به شعرخوانی و سخنرانی بقیه با دقت گوش می‌کند. 
هانا در 2 سال و 8 ماهگی، دختر مستقلی است: خیلی زودتر از بقیه یاد گرفت خودش غذا بخورد. خیلی زودتر یاد گرفت لباس‌هایش را عوض کند.
خیلی از کارها را می‌تواند خودش انجام دهد. می‌تواند سرما را تحمل کند و در برابر باد مالمو غر نزند! هانا می‌تواند چند روز نبودن مادرش را تحمل کند. هانا توانسته تا حالا با نداشتن پیوندهای نزدیک خانوادگی، با کمبود خاله‌هایی که دوست مادرش باشند و با نداشتن دور و بری‌هایی که او را واقعا دوست داشته باشند و مراحل رشدش را دنبال کنند، کنار بیاید و بچه‌ی شادی باشد. این‌ها چیزهایی است که  به نظر من برای یک بچه 2 سال و 8 ماهه، زیاد است.
 من به هانا افتخار می‌کنم. به داشتن یک دختر قوی که هیچ‌کس را به زحمت نمی‌اندازد. 

Sunday, September 15, 2013

درد وابستگی

چیزی هست در مورد هانا که ناراحتم می‌کند. واژه درست‌ترش نگرانی است. نگرانم می‌کند.
احساسات شدید، احساسات عمیق، وابستگی‌های روانی و عاطفی و روح بی‌قرارش چیزهایی نیستند که مرا به عنوان مادر نگران نکنند. راستش فکر نمی‌کردم این همه شبیه خودم باشد.
خیلی زود، از زمانی که دنیای اطراف را شناخت، آدم‌های دیگر را تشخیص داد، این درد وابستگی و علاقه را داشته. این‌که برای روابط خیلی کوتاه و موقتی، گریه کند و بهانه بگیرد؛ برای بچه‌ای که توی یک پاساژ ده دقیقه با هم بازی کرده‌اند، برای مهمانی که چند دقیقه‌ای به او توجه کرده و به نسبت بزرگ‌تر و بیشتر، برای آنهایی که بیشتر دوستش داشته‌اند و زمانی را با او گذرانده‌اند.
این گریه‌ی بی‌امانش هنگام ترک آدم‌ها - یا زمانی که ترکش می‌کنند- ناراحتم می‌کند. حقیقت این است که هانا جز من و پدرش کسان دیگری را در دور و بر ندارد که دوستش داشته باشند. پدربزرگ و مادربزرگ، خاله و دایی و عمو، فرسنگ‌ها دورتر و چهر‌هایی در قاب تصویرند. مردمان این‌جا هم متفاوت‌ند و بچه‌هایشان هم. احساسات‌شان مخفی است و از گریه و حالت صورت و حتی خنده نمی‌شود  تشخیص‌شان داد. بچه‌ها، به زحمت لبخند می‌زنند. همیشه با نگاهی خیره به غریبه‌ها نگاه می‌کنند (نمی‌دانم در خانه هم همین‌طورند یا نه)، اما به ناز و توجه و واکنش دیگران واکنش چندانی نشان نمی‌دهند. خلاف هانا که لبخندش را بی‌دریغ به همه تقدیم می‌کند و در ثانیه‌ای میلش را به دوست داشتن و دوست داشته شدن نشان می‌دهد. هربار خداحافظی برای آنها آسان است. زمان بازی و دیدار که تمام می‌شود، بدون هیچ اعتراضی یا نشان دادن میل بیشتر می‌روند، آن وقت من می‌مانم و هانا که از عمق جانش برای رفته‌ها گریه می‌کند. اینها برای من نشانه‌اند. نشانه‌هایی از چیزهایی که می‌شناسم.
فکر می‌کنم که بعدها قرار است همین‌جا بماند و بزرگ شود، همین‌جا عاشق شود، دوست پیدا کند....آیا فرهنگ می‌تواند احساسات آدم‌ها را هم عوض کند؟ آیا این شیوه مهار احساسات را هم مثل زبان غریبه‌ای که در مهدکودک یاد می‌گیرد، خواهد آموخت، یا مثل من همیشه تابع احساسات، هیجانات و تپش‌های قلبش خواهد ماند؟ مگر من این چیزها را یاد گرفتم، مگر آموختنی بود اصلا؟
این مدلی بودن برای من حسن نبوده، شیوه‌ای برای بودن بوده که آرزو داشتم کمی کمتر باشد. دلم می‌خواهد دخترم قوی‌تر از من باشد، واکنش‌ها، برخوردها، نادیده‌انگاری‌ها و خشونت‌ها، کمتر اذیتش کنند. این چیزی است که من بیشتر از وزن و قد و شیری که می‌خورد یا نمی‌خورد برایش نگرانم.


Thursday, August 1, 2013

چشم‌انداز


می‌بینمش از این بالا، سوار تاب‌های بزرگ می‌شود، سرسره‌های خیلی سر، ارتفاع‌های خیلی بلند.
می‌تواند ساعت‌ها بدون "من" باشد.

Saturday, July 20, 2013

کلک‌های کوچک زندگی

او چطور کلک زدن را یاد گرفته است؟ کلک‌های کوچک زندگی را می‌گویم... این‌که وقتی چیزی را می‌خواهی، که می‌دانی گرفتنش سخت است، از ناز و ادا استفاده کنی؟ این‌که چطور وقتی هانا شکلات می‌خواهد و می‌داند برایش خوب نیست، صدایش را نازک و یواش می‌کند و با کمرویی تقاضا می‌کند؟ آیا فکر می‌کند به این ترتیب به هدفش خواهد رسید...که من به خاطر آن مظلومیت معصومانه دلم می‌سوزد و شکلات را بهش می‌دهم؟

Thursday, July 18, 2013

تن ما، تن هانا


من فهمیدم که خیلی با بقیه فرق داریم ما. ما با تن هانا خیلی عادی برخورد کرده‌ایم. تن هانا یک چیز عادی است؛ «زشت» و «عیب» و «پوشاندنی» نیست. هانا می تواند تن مادر و پدرش را هم ببیند (حالا پوشاندنی‌ها را می‌پوشانیم البته!) اما این‌که این تن برایش یک چیز دوست داشتنی باشد و بتواند درباره‌اش حرف بزند، برای من خیلی مهم است. توی تاپیک‌هایی که مادران بچه‌های هم‌سن هانا عضو آن هستند، دیدم که همه با فخر فروشی درباره‌ی این حرف می‌زنند که بچه‌شان حساسیت دارد به تن برهنه، به بزرگ‌ترها تذکر می‌دهد که خودشان را بپوشانند و این کلمات زشت و عیب و بد ورد زبان‌شان است. خب ما این طوری نیستیم. من خودم مدت‌ها با تن خودم مشکل داشتم. پوشاندن باعث شده بود که وسواس‌هایی درباره‌ی زشتی و زیبایی‌ تنم پیدا کنم، هراس گناه و عذاب وجدان که بماند. دیدن تن دیگران هم برایم تبدیل به زمینه‌ی کنج‌کاوی شده بود. این که اگر کسی را لخت‌تر از حد معمول ببینم، بیش‌تر نگاهش کنم- حتا شاید همین حالا هم همین طور باشم. به همین نسبت هم مسائل جنسی برایم حساسیت‌برانگیز بود. دوست ندارم هانا هیچ ولع و کنج‌کاوی‌ای نسبت به تن آدم‌ها داشته باشد(تن، یعنی همین دست و پا و بالاتنه و ...).
در مقابل ان خانواده‌ها ما لابد خیلی بی‌حیا هستیم! اما  وقتی نوشته‌های آن مادرها را می‌خوانم، می‌بینم که واقعا ترجیح می‌دهم هانا همین‌طوری دنیا را ببیند، که از سینه‌ی انسان، برداشت سکشوال نداشته باشد، نگاهش به آدم‌ها این‌قدر از پشت پرده‌ی جنسیت نباشد. 
تصویر پررنگی دارم از 10 سال قبل: از پنجره‌ی آشپزخانه‌ی خانه‌ام، می‌توانستم خانه‌ی همسایه‌مان را ببینم. اصراری به کشیدن پرده و پوشاندن خود نداشتند. یک خانواده‌ی چهارنفره بودند. دو نوجوان و پدر و مادرشان. همه‌شان شلوارک می‌پوشیدند و تاپ تن‌شان بود. اولین بار که دیدم‌شان چشم‌هایم گشاد شد. به نظرم زشت می‌رسید. آن حجم هویدا از بدن انسان به نظرم غریب می‌رسید. بعدها فهمیدم که آن‌ها عادی بودند، اما نگاه من عادی نبود. 
از آن نگاه مردسالاری که می‌گوید دختر باید تنش را از پدرش بپوشاند بدم می‌آید. از نگاهی که پسر نوجوان را متهم به نظر داشتن به تن مادر می‌کند. بله... من هم مثال‌های زیادی از تجاوز خانوادگی شنیده‌ام، اما جایی نشنیده‌ام که پوشاندن مانع این تجاوزها شده باشد!

Sunday, July 14, 2013

جیش تمیز

من مادر تنبلی هستم؛ سر و کارم با کلمات است اما نوشتن در وبلاگ دخترم برایم سخت‌ترین کار شده... راستش از این ماجرای یورز نیم و پسورد وارد کردن بدم می‌آید و هر بار چیزی به ذهنم می‌رسد، تنبلی می‌کنم.
روزهای من و هانا می‌گذرد و هر روز پر از چیزهای تازه است. این ماه‌ها سراسر مبهوت شیوه‌ی یادگیری زبان او هستم. این‌که چطور کلمات را از میان واژه‌هایی که ما به کار می‌بریم برمی‌دارد و به جا و به موقع استفاده می‌کند. این که چه‌قدر درست این کار را می‌کند. این‌که چه‌قدر عجیب می‌فهمد کلمه‌ها -حتا زمانی که خطاب به او گفته نمی‌شوند- چه معنایی دارند. راستش حالا که خودم هم در حال یادگرفتن یک زبان تازه هستم، این پیچیدگی‌ها بیشتر به چشمم می‌آید و به او حسرت می‌خورم که زبان را این قدر طبیعی و ساده یاد می‌گیرد.
هانا حالا یک‌ ماهی را هم به مهدکودک سوئدی رفته و آن‌جا با زبان خودش با انها ارتباط برقرار می‌کند. هرچند تعدادی از کلمات مانند نام میوه‌ها و سلام و خداحافظی را به زبان جدید یاد گرفته، اما هم‌چنان می‌داند که آن‌ها به زبان دیگری حرف می‌زنند و به همین دلیل در مواجهه با غیرایرانی‌ها - که آن را هم خودش تشخیص می‌دهد- به زبانی غریب حرف می‌زند. با پر، دوست ما، با آماندا و پسرش روبن و خلاصه هرکسی که سرش طلایی است، این‌طوری حرف می‌زند!
اما چیزی که بیش از همه برایم مهم و عجیب است، درک او از عشق و محبت و تلاشش برای حفظ رابطه ی تنی و بدنی با من است. همیشه می‌خواهد در آغوش من باشد و با این لپ‌تاپ رابطه‌ای خصمانه دارد. از من می‌خواهد آن را کنار بگذارم و او را بغل کنم. دستم را از روی کیبورد برمی‌دارد، می‌بوسد و می‌گوید: دست تو رو دوس دارم! می‌رود و می‌آید و مرا می‌بوسد. توی آغوش من حسی را دارد که درکش نمی‌کنم... نهایت آرامش و عشق و من همچنان تعجب می‌کنم: من که آن‌قدرها مادر خوبی نیستم... چرا این‌همه مرا دوست داری؟
از اول جولای که تعطیلات تابستانی شروع شده، هانا خودش به دست‌شویی می‌رود. خودش که نه... منظورم این است که می‌گوید: "جیش دارم...جیش دارم...جیش دارم... "و روی لگن می‌نشیند. خیلی کم پیش آمده که نتواند خودش را نگه‌دارد و من هم توانسته‌ام به این موضوع حساسیت نداشته باشم... خاطره‌ی بدی دارم از کودکی‌های خودم و حساسیت مادرم به جیش بچه... و راستش، اصلا فکر نمی‌کنم جیش هانا، خیلی چیز کثیفی باشد!

Wednesday, February 20, 2013

بعل، مامانی

انتخاب زیباترین کلماتی که از هانا شنیده‌ام آسان نیست... باید بین آن نیمه‌شبی که از اتاق تاریکش صدا کرد: «ماما» و قلبم را تکه تکه کرد و کشف هر روزه‌ی کلماتش انتخاب کنم.
حالا هانا می‌تواند به سبک خودش -خیلی هم خوب- «مرغ سحر» را بخواند. ترانه‌ی محبوبش «لالایی» است؛ گنجشک لالا، شب‌تاب لالا. آن را هم خوب و دست و پا شکسته می‌خواند.
اما چیزی که واقعن می‌رود توی قلبم این روزها، «بعل، مامانی» است. غلط تایپی نیست. می‌گوید بعل و منظورش بغل است. بین دو کلمه مکثی دارد. معنی‌اش این است که می‌خواهم بروم بغل مامان! با چنان حسی این جمله را می‌گوید که به راستی دوست دارم همیشه پاسخ مثبت بدهم. به خصوص شب‌ها - نیمه‌شب‌ها- که یک بار می‌گوید و به آن یک کلمه‌ی «لالایی» هم اضافه می‌کند که یعنی: لالایی بخوان...
نمی‌دانم رضا کدام کلماتش را دوست دارد؛ شاید این را که موقع غذا خوردن، وقتی من ازش می‌خواهم برود و بابا را صدا کند، دوان دوان می‌رود و می‌گوید:«بابا جیزا، بیا!»
دیگران چه؟
مثلن مادربزرگ و پدر‌بزرگ و خاله و دایی و عموی دورش؟
این‌که دستش را دراز می‌کند سمت صفحه‌ی لپ تاپ و می‌گوید: «عاله، بیا... مامانی، بیا... دایی، بیا... مامان انسیه، بیا... ایلا، بیا...»
و افسوس که کسی نمی‌تواند بیاید.