Wednesday, January 26, 2011

کنده‌ شدن

تمام می‌شود
روزهایی که بندی به هم وصل‌مان می‌کند
روزهایی که تو منتظری تا من بیدار شوم
من منتظرم تو بخوابی
روزهایی که
فقط تو صدای قلبم را می‌شنوی
فقط من نفس‌هایت را حس می‌کنم
...

جفتت دارد پیر می‌شود

Wednesday, January 19, 2011

روز آمدنت


یک سال است کارهایی را که دلم می‌خواهد نمی‌کنم. گاهی اضطراب می‌گیردم که وای! ... آن کتاب را نخواندم .... وای! زنگ بزنم به ناشر برای کتاب .... وای! چیزی بنویسم که بیرزد. کاری بکنم که بیرزد .... هیچ کاری نکرده‌ام امسال که راضی‌ام کند. تنها به تو فکر می‌کنم که تمام آفرینندگی من خواهی بود در سالی که گذشت بر من و چه سخت گذشت.
حالا هم گاهی بلند می‌شوم و می‌خواهم یک کاری بکنم .... نمی‌کنم. این روزها اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم. سنگین شده‌ام و نفسم تنگ است. فکر می‌کنم روزهای بسیار دیگری پیش رو هست و از قضا ما روزهای پر‌‌کارتری خواهیم داشت حالا که تو آمده‌ای.
کارهای مربوط به آمدنت تمام شده ... نشده است.
من هی به آن روز ناشناخته فکر می‌کنم که لطفش به همین نامعلوم بودنش است و فکر می‌کنم آن روز چه شکلی خواهد بود و تلخ این‌جاست که پارسال، موقعی که با آن ماشین پژوی 405، زیر پل پارک وی به سمت اوین می‌رفتم هم فکر می‌کردم آن‌جا چه شکلی خواهد بود و البته تنها چیزی که می‌گذاشت تاب بیاورم آن دور شدن از خانه را، همین ناشناختگی بود.
هانا! چه شکلی هستی خودت و روز آمدنت چه رنگی است؟



Tuesday, January 11, 2011

و سرانجام ...

و سرانجام من این خانه را خلق کردم تا درباره‌ی تو بنویسم. این برایم یک دغدغه‌ی قدیمی بود .... از مدت‌ها پیش که می‌دیدم مادرانی برای کودکان‌شان می‌نویسند، فکرکردم این کار را دوست دارم اما نه از آن جنس که رایج است. نمی‌خواهم قربان‌صدقه‌ات بروم، یا از خاطراتم بگویم. برای من تجربه‌ی با تو بودن یک تجربه‌ی ناب است و دلم می‌خواهد آن را از جنسی دیگر ثبت کنم. حالا درست 34 هفته از با هم بودن‌مان می گذرد و ما تقریبن راه را به انتها رسانده‌ایم. شاید برای گفتن و نوشتن خیلی از حرف‌ها حالا دیر باشد، اما احساس می‌کنم هنوز خیلی چیزها هست که می‌توانم بگویم. با این‌که هنوز یک مادر واقعی نشده‌ام اما لحظه‌ای نیست که بی فکر تو بر من بگذرد و این‌که چه چیزهای کوچک بزرگی درباره‌ی تو در ذهنم می‌گذرد و نگرانی، احساس اصلی‌ام شده .... حالا روزها و شب‌ها را با تکان‌هایت می‌گذرانم، در حالی‌که کسی جز خودم متوجه حضورت نیست. تجربه‌ی مادری تجربه‌ای یگانه است و از هیچ‌کس نمی‌شود توقع داشت به اندازه‌ی مادر، به بودن تو اهمیت بدهد.
کودکم! امروز که این صفحه را به نام تو گشوده‌ام، کسی جز خودم نوشته را نمی‌خواند. مادرت را لابد تا حالا خودت شناخته‌ای .... در حال حاضر یک روزنامه‌نگار نصفه و نیمه است؛ در دوران نقاهت پس از روزهایی سخت. مسیر زندگی‌اش را حوادثی که از سرگذرانده تغییر داده‌اند. تو قرار بود جای دیگری به دنیا بیایی اما تقدیر این بود که تلاش‌های ما به نتیجه نرسد. خداوند تو را در شرایط ویژه‌ای به ما داد، در حالی که پس از روزهای زندانی شدن مادرت، خانه و کاشانه‌ای نداشتیم و من حتا فکر نمی‌کردم تو به این زودی‌ها آمدنی باشی. اما بذر بهاری‌ات در وجود من زمینه‌ساز اتفاق‌های خوبی شد. حالا من و پدرت منتظر آمدن تو هستیم تا با هم سفر تازه‌ای را آغاز کنیم. من حالا بیش‌تر از همیشه می‌خواهم تو را از این سرزمین دور کنم .... این‌جا خاطره‌های خوشی ندارم .... دخترکم! نمی‌دانم روزی این فکرها و نقشه‌ها را چه‌طور تفسیر می‌کنی اما واقعیت این است که من در این لحظه و در تمام این روزها به روزهای به‌تر برای تو فکر کرده‌ام و امیدوارم روزهای به‌تری در راه باشند ...