و سرانجام من این خانه را خلق کردم تا دربارهی تو بنویسم. این برایم یک دغدغهی قدیمی بود .... از مدتها پیش که میدیدم مادرانی برای کودکانشان مینویسند، فکرکردم این کار را دوست دارم اما نه از آن جنس که رایج است. نمیخواهم قربانصدقهات بروم، یا از خاطراتم بگویم. برای من تجربهی با تو بودن یک تجربهی ناب است و دلم میخواهد آن را از جنسی دیگر ثبت کنم. حالا درست 34 هفته از با هم بودنمان می گذرد و ما تقریبن راه را به انتها رساندهایم. شاید برای گفتن و نوشتن خیلی از حرفها حالا دیر باشد، اما احساس میکنم هنوز خیلی چیزها هست که میتوانم بگویم. با اینکه هنوز یک مادر واقعی نشدهام اما لحظهای نیست که بی فکر تو بر من بگذرد و اینکه چه چیزهای کوچک بزرگی دربارهی تو در ذهنم میگذرد و نگرانی، احساس اصلیام شده .... حالا روزها و شبها را با تکانهایت میگذرانم، در حالیکه کسی جز خودم متوجه حضورت نیست. تجربهی مادری تجربهای یگانه است و از هیچکس نمیشود توقع داشت به اندازهی مادر، به بودن تو اهمیت بدهد.
کودکم! امروز که این صفحه را به نام تو گشودهام، کسی جز خودم نوشته را نمیخواند. مادرت را لابد تا حالا خودت شناختهای .... در حال حاضر یک روزنامهنگار نصفه و نیمه است؛ در دوران نقاهت پس از روزهایی سخت. مسیر زندگیاش را حوادثی که از سرگذرانده تغییر دادهاند. تو قرار بود جای دیگری به دنیا بیایی اما تقدیر این بود که تلاشهای ما به نتیجه نرسد. خداوند تو را در شرایط ویژهای به ما داد، در حالی که پس از روزهای زندانی شدن مادرت، خانه و کاشانهای نداشتیم و من حتا فکر نمیکردم تو به این زودیها آمدنی باشی. اما بذر بهاریات در وجود من زمینهساز اتفاقهای خوبی شد. حالا من و پدرت منتظر آمدن تو هستیم تا با هم سفر تازهای را آغاز کنیم. من حالا بیشتر از همیشه میخواهم تو را از این سرزمین دور کنم .... اینجا خاطرههای خوشی ندارم .... دخترکم! نمیدانم روزی این فکرها و نقشهها را چهطور تفسیر میکنی اما واقعیت این است که من در این لحظه و در تمام این روزها به روزهای بهتر برای تو فکر کردهام و امیدوارم روزهای بهتری در راه باشند ...