Saturday, July 19, 2014

شبی که جرات کردم و به نداشتنت فکر کردم

قول دادم از آن روز وشب بنویسم؛ چون نوشتن تلخی‌ها را قابل‌تحمل‌تر می‌کند.
خاصیت این سرزمین انگار این است که چیزهای سخت، در آرامش پیش می‌روند. پس نه بیمارستان شلوغ بود، نه کسی برای رسیدن به نتیجه و اعلام خبر عجله کرد. در فاصله‌ای که از انگشت کوچکت - آن کوچکترین بند که در یک باند ظریف پیچیده شده بود، عکس بگیرند و ما را به بیمارستان بفرستند، توی اتاق انتظار بچه‌دارها بازی کردی. همه چیز مهیا بود برای اینکه فراموش کنی درد داری. عکسی از تو گرفتم و برای بقیه فرستادم که نگرانت بودند. عکس تو را نشان می‌داد که بی‌خیال انگشت متورم و خون‌آلود،‌ متحیر اسباب‌بازی‌ها بودی. اینجا سرزمینی است که هر گوشه‌ای برای بچه‌ها اسباب بازی گذاشته‌اند.
خب تو دختر صبوری هستی جانکم، از همان لحظه اولی که تو را در آغوشم گذاشتند صبوری‌ات را به رخم کشیدی. رنج تولدت برای تحمل نوزاد چند دقیقه‌ای بسیار بود.
در مقابل لبخندی که به دکترها و پرستارها تحویل می‌دادی، من چه می‌توانستم بکنم جز صبوری؟ به بچه‌های سرطانی فکر کردم، به بچه‌هایی جنگزده و بمب‌خورده. به آنهایی که بیماری لاعلاج دارند و به خودم گفتم این درد به اندازه همین بند انگشت کوچک است. اما حالا که برایت تعریف می‌کنم، این را هم در گوشی از من داشته باش که این حرف‌ها را باور نداشتم. تنها مثل همیشه در مواجهه با ترس، شجاع شده بودم. آن لبخند هم لبخند شجاعت مادرانه‌ام بود، چون از روزی که به دنیا آمدی می‌دانستم باید خیلی شجاع باشم تا تو، از آن موجود کوچک بی‌توان، به یک انسان قوی تبدیل شوی و دردهایت را همان طور که من از مادرم پنهان کردم، از من بدزدی.
اما اعتراف می‌کنم وقتی آن تخت کوچک فلزی را آورند و آن لباس‌های سفید نرم را تنت کردم و وقتی گفتند باید همراهش بیایی توی اتاق عمل، تا در حضور خودت بیهوش شود، دیگر خیلی شجاع نبودم. تنها نگذاشتم قدم‌هایم بلرزند. سفر طولانی در راهروهای زیر زمینی بیمارستان تا اتاق عمل در طبقه ششم را به یک بازی مهیج تبدیل کردیم. پیرمرد سپید پوشی که یک کلمه حرف نمی‌زد و مرا به سوی یک لحظه ترسناک در زندگی می‌برد؛ لحظه‌ای که تو از ترسش چیزی نمی‌دانستی.
لبخندم را سفت روی لب‌هایم نگه داشتم تا با رضا خداحافظی کنم - از آن جلوتر نمی‌گذاشتند هر دو بیاییم و توافق ناگفته‌ای معین کرده بود که ادامه راه سهم مسلم خودم است. لبخندم را برای پرستارها و دکترهایی حفظ کردم که به استقبالم آمده بودند و کمکم می‌کردند لباس مخصوص بپوشم و بعد به دکتر بیهوشی گوش کردم که مفصل برایم توضیح داد قرار است چه اتفاقی بیفتد: تو را با ماسک هوا بیهوش خواهند کرد؛ بدون تزریق، من می‌توانم دستت را بگیرم تا خوابت ببرد. در محاصره پنج چهره خندان که با تو شوخی می‌کردند، وارد اتاق عمل شدیم که پنجره‌های بزرگ رو به بیرون داشت. ساعت 8 و نیم شب و بیرون به غایت روشن. اینجا سوئد است و نور تابستانی بی‌دریغ.
یک دو سه.
 سه بار توی یک بادکنک را فوت کردی. بازی این بود که بادکنک باد شود و تو به خواب بروی. فوت سوم را نکرده پلک‌هایت بسته شد. من ته مانده لبخندم را نگه داشتم تا سگ کوچکی را که توی دستت گرفته بودی و پرستار دستش را باند پیچی کرده بود توی مشتم فشار بدهم و قبل از اینکه اشکم بچکد، از پله‌ها پایین بیایم و توی خیابان خالی هق هق کنان به تصویر معصوم صورتت فکر کنم که حالا در مرتبه دیگری از حیات بود: جایی بدون درد.
یک ساعت بعد، دوباره از همان خیابان‌ها برگشتم. گرم‌ترین روز تابستان مالمو، برگ‌های درختان را سوزانده بود و زیر پایم خش خش می‌کردند. تمام درها بسته بودند و مشت‌های من توان باز کردن چشم الکترونیکی آن درها را نداشت. تا در بازی پیدا کنم، تو را برده بودند و قبل از اینکه زانوهایم از ناامیدی سست شوند، دکترت از راه رسید و مرا با کارت جادویی‌اش از درهای بسته عبور داد. دکتر از آسیبی که انگشتت دیده می‌گفت و در گوش‌های من باد می‌پیچید؛ هیاهویی سیاه. قلبم به تپش افتاد اما آن لحظه تنها چیزی که می‌خواستم این بود: ببینم از خواب بیدار شده‌ای.
به هوش آمدن.
غیرممکن‌ترین فکرها و خیالات، در همان دقایق طولانی به سراغم آمدند. اینکه بیدار نشوی. بیدار شدنت به تاخیر بیفتد، ضربان قلبت تغییر کند، دکتر خبرهای بدی بدهد، بخواهند مرا آرام کنند و من که بخواهم التماس کنم بیدار شوی و قصه‌ مان بشود قصه غصه. تا ته داستان، تا نداشتن تو، تا نبودنت، تا سوگواری برای صدایت و خاطراتت و عطر تنت پیش رفتم و در حالی که پرستارها به من چای و قهوه تعارف می‌کردند و برگه گزارش پزشکی را تکمیل می‌کردند، با چشم‌های خیس بهشان نگاه کردم.
تنت گرم بود و نم نازکی روی موهایت نشسته بود که انگشت‌هایم را نوازش می‌کرد. جایی که چشم‌هایت را باز کردی و با اخم دوباره بستی، زندگی دوباره به من برگشت.
آنجا بود که دوباره به زندان فکر کردم. یک شب آنجا به سهیلا گفته بودم این جا بودن بدتر از در بیمارستان بودن است. آنجا می‌توانی دنبال درمان بگردی، می‌توانی خودت را به در و دیوار بزنی و راهی پیدا کنی. اما آن شب به این فکر کردم که غم و ناراحتی تو، از زندان هم برایم سخت‌تر است.
آن موقع مادر نبودم، مادر بودن مفهوم همه چیز را تغییر می‌دهد.

Friday, July 11, 2014

داستان آن انگشت که لای در ماند

این نوشته‌ی بابای هاناست، درباره‌ی حادثه‌ی تلخی که از سر گذراندیم.
.....

دیروز بود. حدود ظهر. گفت: «رضا می‌آیی بازی کنیم؟»
گفتم: «چشم بابا جان. چه بازی کنیم؟»
گفت: «فوتبال» و توپ پارچه‌ای سفید و آبی‌اش را زد زیر بغل و راه افتاد. طبق معمول هنوز دو سه قدم بیش‌تر نرفته بود که به شیوه‌ی معمول خودش برگشت و گفت: «بیا پس!»
راه افتادیم و در یکی از گرم‌ترین روزهای مالمو و در تب جام جهانی، چارچوب در را دروازه کردیم و در اتاق دم کرده، چند باری توپ را برای هم پرت کردیم و شوت زدیم اما هنوز اول بازی بود که عرق کرده، «کولینگ بریک» گرفتیم.
گفتم: «بابا هوا چقدر گرم شده. پنجره را بیش‌تر باز کنیم؟»
سر تکان داد که بله.
تا پنجره را کامل باز کردم باد تندی زد و در خانه کوران شد. گفتم: «بابا ولش کن. باد می‌زند.»
باز سر تکان داد که باشد. داشتم پنجره را می‌بستم که صدای مهیب در از پشت سر آمد. برگشتم. هانا جلوتر ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گفتم: «بابا باد زدش به هم.» آمدم بخندم که زد زیر گریه. گریه ترسناکی بود. آن میانه‌ها گفت: «بابا! دستم ...»
گفتم: «دستت چی بابا؟»
رفتم طرفش. دست‌هایش را گرفتم توی دست. دست اولی را دیدم. چیزی نبود. دست دوم را که برگرداندم خون داشت از پشت انگشت کوچکش می‌ریخت. دستم را گرفتم زیر دستش و همه چیز رفت روی دور تند. گریه می‌کرد. گفتم: «بابا نترس. گریه نکن.»
گریه می‌کرد. نعیمه هم آمد. بردیمش توی دستشویی. دستش را گرفتم زیر آب سرد. خون می‌ریخت. گفتم: «نگاه نکن بابا جان. الان خوبش می‌کنیم.»
گریه می‌کرد. بیش‌تر شاید از شوک اتفاق گریه می‌کرد تا از درد. خونریزی که کم شد، گریه هم فروکش کرد. دستمالی پیچیدم دور انگشتش و از دستشویی آمدیم بیرون. شلوارش را عوض کردیم و زدیم بیرون. وقت خداحافظی با مامانی و بابایی، مادر بزرگش هم گریه‌اش گرفته بود. به هانا گفتم:«به مامانی بگو گریه نکن! من خوبم.» بغض کرد. به مامانی گفت که گریه نکند اما خودش باز گریه‌اش گرفت.
هانا به بغل و بدو بدو رفتیم تا درمانگاه. شماره پرسنلی هانا را دادیم و پذیرش شدیم. ده پانزده دقیقه‌ای طول کشید تا رفتیم توی اتاق معاینه. خانم پرستار آمد. گریه‌ی هانا فرصتی برای معرفی کردنش نگذاشت. با هانا خوش و بش کرد و آرام آرام به دستش نزدیک شد. کارش که تمام شد گفت که باید دکتر خبر کند.
چند دقیقه‌ای بعد، خانم دکتر آمد. خودش را به ما و هانا معرفی کرد و دست داد. شروع کرد با هانا صحبت و تعریف کردن و بعد انگشتش را معاینه کرد. کارش که تمام شد، سر صبر و حوصله سوال‌هایی که لازم بود را پرسید، توضیحاتی که لازم بود را داد و به سوال‌هایی که برای ما پیش آمده بود هم جواب داد.
باید می‌رفتیم مجموعه بیمارستانی شهر تا از انگشت هانا عکس بردارند. طول می‌کشید تا گزارش‌ها را تنظیم کنند و نامه را بدهند. من برگشتم تا در این فاصله ماشین بردارم. ساعت از دو و سی گذشته بود که نامه را دادند. برای سه و نیم وقت عکس‌برداری داده بودند. همه چیز سر صبر و حوصله.
هنگام انتظار برای گرفتن عکس، هانا در جایی که برای بازی بچه‌ها در نظر گرفته‌اند بازی کرد. انگشتش با باند‌‌پیچی در درمانگاه چاق شده بود و از این بابت خوشحال بود
عکس گرفتن از دست دخترکم تا ساعت چهار طول کشید. حالا باید می‌رفتیم اورژانس و ارتوپدی اورژانس در بیمارستان. رفتیم. همه چیز هم‌چنان آرام پیش می‌رفت. آرام‌تر از حوصله‌ی ما اما درست و منظم. پذیرش اورژانس انجام شد و هانا با خنده و خوشحالی نوار سفید را بست دور مچش.
در بخش ارتوپدی، ما را در اتاق گچی تمیز و مرتب نشاندند به انتظار دکتر. باز ده پانزده دقیقه‌ای گذشت تا این‌بار یک آقای دکتر آمد. جوان و مهربان بود. بعد از آیین معرفی، مشغول شد به گفت‌و‌گو با هانا. باند انگشت چاق را که می‌خواست باز کند، هانا معترض شد و گریان. گریه‌اش اما نه به‌خاطر درد که برای خراب شدن چاقی دستش بود.
دکتر جوان به ما گفت که دکتر دیگری باید بیاید و دست هانا را ببیند. با او تماس گرفت. صحبت کردند و بعد از خداحافظی به ما گفت که او در راه اینجاست و زود می‌رسد. به هانا هم گفت که اسم دکتری که می‌آید هم هانا‌ ست و خیلی هم مهربان است. هانای ما اما گریه می‌کرد. بی‌حوصله شده بود و خسته و گرسنه. بعدتر هم اعتراف کرد که آقاهای دکتر را کوچولو دوست دارد و خانم دکترها را زیاد.
چند دقیقه بعد هانای دکتر خبر داد که نمی‌تواند بیاید و چند دقیقه بعدتر، ما راه افتادیم تا هانای دکتر را در ساختمان دیگری پیدا کنیم. در طبقه چهارم ساختمان تازه که سخت پیدا شد، دکتر تازه منتظرمان بود‍؛ با مهر و لبخند. دست هانا را که حالا باند چاق انگشتش لاغر شده بود، دید و رفت.
چند دقیقه بعد، خانم پرستار دیگری آمد و ما را به یک اتاق انتظار مجهز به تلویزیون و وسایل بازی راهنمایی کرد. ما وا داده بودیم و کم و بیش غصه می‌خوردیم و هانا هم‌چنان بازی می‌کرد، بدون این‌که از پیش از ظهر تا آن موقع آب و غذایی خورده باشد.
خانم‌های پرستار گاه و بی‌گاه می‌آمدند و می‌رفتند و این سوال را برای چندمین بار تکرار می‌کردند که آیا در شش ساعت گذشته هانا چیزی خورده است یا نه. سناریوی اولشان این بود که او را برای عمل آماده کنند اما به دلیل مشکلات هماهنگی و نبود اتاق عمل و ...، سناریوی دومی هم داشتند که برای ما مکافات بود. این‌که شب برگردیم خانه و هانا آب و غذایش را بخورد و بخوابد و صبح زود برگردد برای عمل.
ما که بی‌رمق بودیم از فکر این‌که هانای‌مان یک شب را با آن انگشت (که من بعدتر فهمیدم بند اولش واقعاً شکسته)، صبح کند، بی‌تاب هم شدیم اما از خوش حادثه خبر دادند که همان سناریوی اول قطعی شده. پس برای هانا یک تخت روان آوردند با عروسک سگی که از قضا، دست او هم باند‌پیچی شده بود. لباس سفید بیمارستان تنش کردند که هانا دوستش داشت و می‌خواست بداند که می‌تواند توی خانه هم آن را بپوشد یا نه. بعد هم دوایی خورد و لاک آبی رنگ و رو رفته‌اش را پاک کردند تا با آقای مسنی که آمده بود دنبالش، راهی اتاق عمل شود. آقای سپید مویی که در طول مسیر زیر زمینی طولانی تا اتاق عمل که از دالان‌های زیر ساختمان‌ها و خیابان‌های مجتمع بیمارستانی شهر می‌گذشت، لام تا کام حرف نزد و تنها هر از گاهی عینکش را روی صورتش جا‌به‌جا کرد و ماشین مخصوص حمل تخت‌های بیمارستانی‌اش را راند.
به مقصد که رسیدیم و با آسانسور که تا طبقه ششم رفتیم، هانا که در طول راه بازی‌ و کنجکاوی‌ کرده بود، وارد دنیایی تازه شد و من از او و مادرش جدا شدم، تا صبح فردایش که هانا را با دست بسته و باند پیچی شده، دوباره دیدم. در این فاصله او بی‌هوش شده بود، عمل را از سر گذارانده بود و در مقابل نگاه نگران نعیمه، بعد از دو سه ساعتی به هوش آمده بود و دوباره به بخش منتقل شده بود.
حالا که بیش از یک شبانه‌روز از آن اتفاق و عمل گذشته، هانای ما روی کاناپه خوابش برده. امروز برای او خیلی با بقیه روزها فرق نداشت. کم و بیش بازی‌اش را کرد، کارتونش را دید. گاهی خندید، گاهی غر زد. دواهایش را خورد. بعد از ظهر چند ساعتی بغل من خوابید و حالا هم که خوابش برده. اما برای ما امروز هم با حس بد پس از یک اتفاق‌ تلخ گذشت.
از صبح تا بعد از ظهر امروز، بعد هر باری که با هم بازی کردیم از هانا خواستم که من را ببخشد اگر به اندازه‌ی کافی مراقبش نبودم و او هر بار گفت که «تو نبودی. در بود ....» و من نشسته‌ام و فکر می‌کنم که چه‌طور خودم را ببخشم، هر چند که تقصیری نداشته باشم؟

Thursday, May 15, 2014

این روزها زیاد شگفت‌زده می‌شوم

هانا خواندن را شروع کرده است؛ به طبیعی‌ترین شکل و بدوی‌ترین حالت. او روی جعبه‌ها و جلد کتاب‌ها و تابلوی مغازه‌ها را نگاه می‌کند و آنچه را که می‌بیند می‌خواند.
مثلا می‌خواند که روی در بزرگ شیشه‌ای مرکز خرید نوشته شده: هانا باید با پله برقی بازی کند (اینجا پله برقی هست).
یا می‌خواند که روی جعبه سریال صبحانه نوشته شده: این تو یک کیف است (اگر سه تا از اینها بخرید، یک کیف جایزه می‌گیرید).
یا می‌تواند بخواند که داستان هر کتاب چیست، موشی که می‌رود، جغدی که بیدار است و حیواناتی که جشن می‌گیرند.

هانا خواندن را شروع کرده است؛ لذت بزرگ خواندن را. و من از خودم می‌پرسم آیا او هرگز به زبانی که من می‌نویسم خواهد خواند؟ چند تا از این کلمات برایش نامفهوم‌اند؟

×
حافظه‌اش شگفت‌زده‌ام می‌کند؛ خاطراتش از گذشته‌هایی که برای سه سالگی آدم می‌توانند خیلی دور باشند. اما او به یاد دارد. جزئئیات آدم‌ها، مکان‌‌هایی که رفته‌ایم، کارهایی که کرده‌ایم و قولی که داده‌ایم. حتی احساسی را که در گذشته داشته.
 پیدا کردن سلیقه و نظر... این بیشتر شگفت‌زده‌ام می‌کند. این‌که از مدت‌ها پیش برای خودش صاحب گزینشی از اشیا، طعم‌ها، طرح‌ها و مدل‌ها شده.
تشخیص زیبایی و زشتی، آن هنگامی که می‌‌خواهد بین شورت‌های زنگی‌اش، آن را که عکس قلب‌های کوچک دارد انتخاب کند. آن زمان که پیراهن یا کفش من و پدرش به چشمش زیباتر از دیگری می‌آید. آن وقتی که فکر می‌کند لباسی را نخواهد پوشید.

اینها شگفت‌زده‌ام می‌کند؛ چون می‌بینم چطوری یک آدم شکل می‌گیرد، چطوری می‌شود یکی مثل من و ما، با احساسات عمیق و پیچیده. بینی -روانشناس و دوست ما- می‌گوید همه چیز تا شش سالگی اتفاق می‌افتد. تا سه سال آینده.
و حالا نیمی از آن هانای آینده معلوم شده است.

Thursday, April 17, 2014

آرامش در حضور هانا


تنها چیزی که در این تجربه سی و چند ساله یاد گرفتم؛ از همه ی افتادن‌ها و بلند شدن‌ها، تنها چیزی که درباره‌اش مطمئنم، این است که «آرامش» مهم تر از «عشق» است حتی.... برای منی که همیشه به عشق اولویت می‌دادم. حالا یقین دارم که عشق واقعی یعنی همان آرامش.
من فراز و فرود عاطفی زیاد داشته‌ام. خیلی بالا و پایین پریده‌ام. به تجربه‌های عجیب و غریب تن داده‌ام یا دست کم فکر کرده‌ام. اما پیدا کردن رضا و به دنیالش آمدن هانا، مرا به ساحل آرامش رساند.
حالا مطمئنم هیچ تجربه و فراز و فرودی را به قیمت برهم خوردن این آرامش نمی‌خواهم. هرگز چیزی را که این نظم رویایی را به هم بزند نمی‌‌خواهم. من با این آرامش کامل شده ام و باقی چیزهایی که در زندگی دنبالشان هستم، اولویت‌های ثانوی‌ام هستند.
این را هر روز صبح وقتی می‌فهمم که به هانا نگاه می کنم. هر روز وقتی که نفس‌های مرتبش را می بینم، هروقت که دست‌هایش را دور گردنم حلقه می کند و می‌گوید خیلی دوستت دارم. هر وقت که سه تایی روی تخت می‌خوابیم و هر وقت که من و رضا، هانا را می‌بریم جایی که دوست دارد؛ جایی که می‌خندد. جایی که از ته دل می‌خندد.
هیچ چیز ارزش بر هم زدن این تصویر را ندارد. من توی این تصویر است که می‌توانم به هر چیز دیگری که می‌خواهم برسم.

Wednesday, March 5, 2014

مادری در سوئد


آن چیزی که از برابری جنسی در سوئد می‌گویند، یکی از نمادهایش مردانی هستند که کالسکه هل می‌دهند و در ساعت‌های کاری روز، با یکی دو بچه برای خرید یا تفریح به مراکز خرید و زمین‌های بازی می‌روند. این چیزی است که حتی در کشورهای اروپایی دیگر هم کمتر می‌شود دید. اما این تمام داستان نیست، برابری جنسی هم فقط به حقوق مادران مربوط نمی‌شود. اما به عنوان یکی از بخش‌های ماجرا، ویژگی مهم جو عمومی جامعه، احترام به مادر و فرزندش است؛ چیزی که در جامعه‌ی ایران تبلیغ می‌شود اما کمتر نشانه‌ای از آن هست. در مقابل جامعه‌ی ایران که می‌خواهد زنان را به نقش مادری‌شان تقلیل دهد، این جامعه به نقش مادری احترام می‌گذارد. احترامش این‌طوری است که زنی به دلیل مادر شدن، تحقیر نمی‌شود. بی‌کلاس و عقب افتاده خوانده نمی‌شود. این‌طوری نیست که از بقیه -حتی مدافعان حقوق زنان- حرف و طعنه بشنود که چرا با خودش این کار(!) را کرده است. یک زن مادر می‌شود بدون این‌که حقوق اجتماعی‌اش را از دست بدهد. بدون این‌که از کار اخراج شود، بدون این‌که از تفریحات محبوبش محروم شود، بدون این‌که مسوولیت فرزندش را تنها به دوش بکشد و بدون این‌که از جانب دوستان برابری‌خواهش به موجودی حقیر تقلیل داده شود.
چنین جامعه‌ای برای تو به عنوان مادر «دل نمی‌سوزاند»، به تو «احترام می‌گذارد.» به همین نسبت زحمتی که برای بچه‌ات می‌کشی، یک فداکاری احمقانه تلقی نمی‌شود، یک عمل ارزشمند اجتماعی است. هرجا پای مادر و فرزندی در میان باشد، قانون و جامعه هر دو برای حمایت وارد می‌شوند. به همین دلیل است که من هرگز در جمع‌های روشنفکری این سرزمین ندیدم از دیگران به خاطر وجود و حضور بچه‌ها عذرخواهی کنند، بلکه از بچه‌ها به خاطر مناسب نبودن فضا برایشان عذرخواهی می‌کنند.
و این یعنی آنها نه فقط زن را که انسان را رعایت می‌کنند.

Tuesday, January 21, 2014

پیشنهاد نه لزوما خوشمزه



هر تجربه‌ای یادآوری می‌کند که خیلی چیزها را نمی‌دانم. وقتی مهاجرت کردم، درهای تازه‌تری به رویم باز شد. قبل از آن برخی تجربه‌ها را تنها می‌توانستم از راه خواندن به دست بیاورم، بعد این فرصت را پیدا کردم که از نزدیک بفهمم‌شان. مثلا در مورد ایران (یعنی تمام درک من از زندگی، تربیت و رفتار)، برداشت من از بسیاری مسائل، تابع آن چیزهایی بود که در آن محدوده می‌گذشت. به عبارتی، مرزها مرا از درک بیشتر محروم کرده بودند. من این فرصت را در آغوش گرفتم و سعی کردم پافشاری نکنم بر درک و تجربه‌ی بیش از 30 سال زندگی گذشته‌ام. چیزهای زیادی را از راه تجربه‌ی مستقیم و دوباره فکر کردن به موضوعات عادی کلیشه شده یاد گرفتم. خیلی وقت‌ها مچ خودم را گرفتم -و می‌گیرم- در حال استفاده از آن دانش کهنه شده یا باور اشتباه، اما هرگز از بازنگری خسته نمی‌شوم و از نتیجه‌ی کشف اشتباهات ناامیدکننده‌ی خودم، غصه نمی‌خورم.
عادت کهنه‌ای هم دارم برای به اشتراک گذاشتن چیزهای تازه، آموخته‌های نو، کشف‌های جدید. در مقابل اما بیشتر اوقات یک مقاومت سرسختانه، اغلب بدون تفکر عمیق، بدون مکث و بازنگری می‌بینم. دوستان و نزدیکانی که بیش از هرچیز از مواجه شدن با خودشان و تفکری که به آن عادت کرده‌اند، واهمه دارند. به سرعت جواب تندی می‌دهند و در مقام دفاع برمی‌آیند. می‌خواهند از چیزی دفاع کنند که به نظر خیلی مقدس می‌آید: وطن، اعتقاد، مذهب، خاطرات، شیوه‌ی تربیتی و حتا کلمات و زبان. نگرانند که این در تازه، آن‌ها را دچار عدم ثبات کند. شاید می‌ترسند که در مواجهه با یک نگاه تازه، بنیان‌های فکری‌شان به هم بریزد و از همه بدتر این‌که فکر می‌کنند امر مقدسی به خطر افتاده است. اما واقعیت این است که موضوع چندان پیچیده نیست: می‌شود درباره‌ی همه چیز دوباره فکر کرد و به باورهای تازه‌ای رسید. مشخصا درباره‌ی آموزش، تربیت، تبعیض‌های قومی و جنسیتی، باورهای مذهبی و سیاسی.
من اما به فکر اثبات و اصرار نیستم. چیزی را که به ذهنم برسد بیان می‌کنم، اگر استقبال شود ادامه می‌دهم، اما اگر با برخوردهای سلبی، عجولانه و کلیشه‌های رفتاری مواجه شوم، سکوت می‌کنم و خارج می‌شوم. راستش این هم چیزی است که در سال‌های اخیر بهتر یاد گرفته‌ام. مثالش ساده است: در مقابل پیشنهاد یک طعم تازه ـ نه لزوما خوشمزه- باید اول خوش ذوق باشی و تجربه‌گرا و کمی هم اعتماد کنی به پیشنهاددهنده و البته شجاعت داشته باشی. اگر نیستی، من ظرف را برمی‌دارم.
مثل شیوه‌ای که با هانا در پیش گرفته‌ام: من فکر می‌کنم این غذا (این حرف- این نظر- این فکر) برای تو هم خوب است. آیا گرسنه‌ای؟ آیا به من اعتماد داری؟ پس بخور. اگر نداری، مهم نیست. برو کارتون نگاه کن.
حقیقتا هانا از گرسنگی نمی‌میرد؛ تنها فرصت همکلامی بیشتر را از دست می‌دهد... حتی اگر طعم پیشنهادی من در نهایت به نظرش بدمزه بیاید.