قول دادم از آن روز وشب بنویسم؛ چون نوشتن تلخیها را قابلتحملتر میکند.
خاصیت این سرزمین انگار این است که چیزهای سخت، در آرامش پیش میروند. پس نه بیمارستان شلوغ بود، نه کسی برای رسیدن به نتیجه و اعلام خبر عجله کرد. در فاصلهای که از انگشت کوچکت - آن کوچکترین بند که در یک باند ظریف پیچیده شده بود، عکس بگیرند و ما را به بیمارستان بفرستند، توی اتاق انتظار بچهدارها بازی کردی. همه چیز مهیا بود برای اینکه فراموش کنی درد داری. عکسی از تو گرفتم و برای بقیه فرستادم که نگرانت بودند. عکس تو را نشان میداد که بیخیال انگشت متورم و خونآلود، متحیر اسباببازیها بودی. اینجا سرزمینی است که هر گوشهای برای بچهها اسباب بازی گذاشتهاند.
خب تو دختر صبوری هستی جانکم، از همان لحظه اولی که تو را در آغوشم گذاشتند صبوریات را به رخم کشیدی. رنج تولدت برای تحمل نوزاد چند دقیقهای بسیار بود.
در مقابل لبخندی که به دکترها و پرستارها تحویل میدادی، من چه میتوانستم بکنم جز صبوری؟ به بچههای سرطانی فکر کردم، به بچههایی جنگزده و بمبخورده. به آنهایی که بیماری لاعلاج دارند و به خودم گفتم این درد به اندازه همین بند انگشت کوچک است. اما حالا که برایت تعریف میکنم، این را هم در گوشی از من داشته باش که این حرفها را باور نداشتم. تنها مثل همیشه در مواجهه با ترس، شجاع شده بودم. آن لبخند هم لبخند شجاعت مادرانهام بود، چون از روزی که به دنیا آمدی میدانستم باید خیلی شجاع باشم تا تو، از آن موجود کوچک بیتوان، به یک انسان قوی تبدیل شوی و دردهایت را همان طور که من از مادرم پنهان کردم، از من بدزدی.
اما اعتراف میکنم وقتی آن تخت کوچک فلزی را آورند و آن لباسهای سفید نرم را تنت کردم و وقتی گفتند باید همراهش بیایی توی اتاق عمل، تا در حضور خودت بیهوش شود، دیگر خیلی شجاع نبودم. تنها نگذاشتم قدمهایم بلرزند. سفر طولانی در راهروهای زیر زمینی بیمارستان تا اتاق عمل در طبقه ششم را به یک بازی مهیج تبدیل کردیم. پیرمرد سپید پوشی که یک کلمه حرف نمیزد و مرا به سوی یک لحظه ترسناک در زندگی میبرد؛ لحظهای که تو از ترسش چیزی نمیدانستی.
لبخندم را سفت روی لبهایم نگه داشتم تا با رضا خداحافظی کنم - از آن جلوتر نمیگذاشتند هر دو بیاییم و توافق ناگفتهای معین کرده بود که ادامه راه سهم مسلم خودم است. لبخندم را برای پرستارها و دکترهایی حفظ کردم که به استقبالم آمده بودند و کمکم میکردند لباس مخصوص بپوشم و بعد به دکتر بیهوشی گوش کردم که مفصل برایم توضیح داد قرار است چه اتفاقی بیفتد: تو را با ماسک هوا بیهوش خواهند کرد؛ بدون تزریق، من میتوانم دستت را بگیرم تا خوابت ببرد. در محاصره پنج چهره خندان که با تو شوخی میکردند، وارد اتاق عمل شدیم که پنجرههای بزرگ رو به بیرون داشت. ساعت 8 و نیم شب و بیرون به غایت روشن. اینجا سوئد است و نور تابستانی بیدریغ.
یک دو سه.
سه بار توی یک بادکنک را فوت کردی. بازی این بود که بادکنک باد شود و تو به خواب بروی. فوت سوم را نکرده پلکهایت بسته شد. من ته مانده لبخندم را نگه داشتم تا سگ کوچکی را که توی دستت گرفته بودی و پرستار دستش را باند پیچی کرده بود توی مشتم فشار بدهم و قبل از اینکه اشکم بچکد، از پلهها پایین بیایم و توی خیابان خالی هق هق کنان به تصویر معصوم صورتت فکر کنم که حالا در مرتبه دیگری از حیات بود: جایی بدون درد.
یک ساعت بعد، دوباره از همان خیابانها برگشتم. گرمترین روز تابستان مالمو، برگهای درختان را سوزانده بود و زیر پایم خش خش میکردند. تمام درها بسته بودند و مشتهای من توان باز کردن چشم الکترونیکی آن درها را نداشت. تا در بازی پیدا کنم، تو را برده بودند و قبل از اینکه زانوهایم از ناامیدی سست شوند، دکترت از راه رسید و مرا با کارت جادوییاش از درهای بسته عبور داد. دکتر از آسیبی که انگشتت دیده میگفت و در گوشهای من باد میپیچید؛ هیاهویی سیاه. قلبم به تپش افتاد اما آن لحظه تنها چیزی که میخواستم این بود: ببینم از خواب بیدار شدهای.
به هوش آمدن.
غیرممکنترین فکرها و خیالات، در همان دقایق طولانی به سراغم آمدند. اینکه بیدار نشوی. بیدار شدنت به تاخیر بیفتد، ضربان قلبت تغییر کند، دکتر خبرهای بدی بدهد، بخواهند مرا آرام کنند و من که بخواهم التماس کنم بیدار شوی و قصه مان بشود قصه غصه. تا ته داستان، تا نداشتن تو، تا نبودنت، تا سوگواری برای صدایت و خاطراتت و عطر تنت پیش رفتم و در حالی که پرستارها به من چای و قهوه تعارف میکردند و برگه گزارش پزشکی را تکمیل میکردند، با چشمهای خیس بهشان نگاه کردم.
تنت گرم بود و نم نازکی روی موهایت نشسته بود که انگشتهایم را نوازش میکرد. جایی که چشمهایت را باز کردی و با اخم دوباره بستی، زندگی دوباره به من برگشت.
آنجا بود که دوباره به زندان فکر کردم. یک شب آنجا به سهیلا گفته بودم این جا بودن بدتر از در بیمارستان بودن است. آنجا میتوانی دنبال درمان بگردی، میتوانی خودت را به در و دیوار بزنی و راهی پیدا کنی. اما آن شب به این فکر کردم که غم و ناراحتی تو، از زندان هم برایم سختتر است.
آن موقع مادر نبودم، مادر بودن مفهوم همه چیز را تغییر میدهد.
خاصیت این سرزمین انگار این است که چیزهای سخت، در آرامش پیش میروند. پس نه بیمارستان شلوغ بود، نه کسی برای رسیدن به نتیجه و اعلام خبر عجله کرد. در فاصلهای که از انگشت کوچکت - آن کوچکترین بند که در یک باند ظریف پیچیده شده بود، عکس بگیرند و ما را به بیمارستان بفرستند، توی اتاق انتظار بچهدارها بازی کردی. همه چیز مهیا بود برای اینکه فراموش کنی درد داری. عکسی از تو گرفتم و برای بقیه فرستادم که نگرانت بودند. عکس تو را نشان میداد که بیخیال انگشت متورم و خونآلود، متحیر اسباببازیها بودی. اینجا سرزمینی است که هر گوشهای برای بچهها اسباب بازی گذاشتهاند.
خب تو دختر صبوری هستی جانکم، از همان لحظه اولی که تو را در آغوشم گذاشتند صبوریات را به رخم کشیدی. رنج تولدت برای تحمل نوزاد چند دقیقهای بسیار بود.
در مقابل لبخندی که به دکترها و پرستارها تحویل میدادی، من چه میتوانستم بکنم جز صبوری؟ به بچههای سرطانی فکر کردم، به بچههایی جنگزده و بمبخورده. به آنهایی که بیماری لاعلاج دارند و به خودم گفتم این درد به اندازه همین بند انگشت کوچک است. اما حالا که برایت تعریف میکنم، این را هم در گوشی از من داشته باش که این حرفها را باور نداشتم. تنها مثل همیشه در مواجهه با ترس، شجاع شده بودم. آن لبخند هم لبخند شجاعت مادرانهام بود، چون از روزی که به دنیا آمدی میدانستم باید خیلی شجاع باشم تا تو، از آن موجود کوچک بیتوان، به یک انسان قوی تبدیل شوی و دردهایت را همان طور که من از مادرم پنهان کردم، از من بدزدی.
اما اعتراف میکنم وقتی آن تخت کوچک فلزی را آورند و آن لباسهای سفید نرم را تنت کردم و وقتی گفتند باید همراهش بیایی توی اتاق عمل، تا در حضور خودت بیهوش شود، دیگر خیلی شجاع نبودم. تنها نگذاشتم قدمهایم بلرزند. سفر طولانی در راهروهای زیر زمینی بیمارستان تا اتاق عمل در طبقه ششم را به یک بازی مهیج تبدیل کردیم. پیرمرد سپید پوشی که یک کلمه حرف نمیزد و مرا به سوی یک لحظه ترسناک در زندگی میبرد؛ لحظهای که تو از ترسش چیزی نمیدانستی.
لبخندم را سفت روی لبهایم نگه داشتم تا با رضا خداحافظی کنم - از آن جلوتر نمیگذاشتند هر دو بیاییم و توافق ناگفتهای معین کرده بود که ادامه راه سهم مسلم خودم است. لبخندم را برای پرستارها و دکترهایی حفظ کردم که به استقبالم آمده بودند و کمکم میکردند لباس مخصوص بپوشم و بعد به دکتر بیهوشی گوش کردم که مفصل برایم توضیح داد قرار است چه اتفاقی بیفتد: تو را با ماسک هوا بیهوش خواهند کرد؛ بدون تزریق، من میتوانم دستت را بگیرم تا خوابت ببرد. در محاصره پنج چهره خندان که با تو شوخی میکردند، وارد اتاق عمل شدیم که پنجرههای بزرگ رو به بیرون داشت. ساعت 8 و نیم شب و بیرون به غایت روشن. اینجا سوئد است و نور تابستانی بیدریغ.
یک دو سه.
سه بار توی یک بادکنک را فوت کردی. بازی این بود که بادکنک باد شود و تو به خواب بروی. فوت سوم را نکرده پلکهایت بسته شد. من ته مانده لبخندم را نگه داشتم تا سگ کوچکی را که توی دستت گرفته بودی و پرستار دستش را باند پیچی کرده بود توی مشتم فشار بدهم و قبل از اینکه اشکم بچکد، از پلهها پایین بیایم و توی خیابان خالی هق هق کنان به تصویر معصوم صورتت فکر کنم که حالا در مرتبه دیگری از حیات بود: جایی بدون درد.
یک ساعت بعد، دوباره از همان خیابانها برگشتم. گرمترین روز تابستان مالمو، برگهای درختان را سوزانده بود و زیر پایم خش خش میکردند. تمام درها بسته بودند و مشتهای من توان باز کردن چشم الکترونیکی آن درها را نداشت. تا در بازی پیدا کنم، تو را برده بودند و قبل از اینکه زانوهایم از ناامیدی سست شوند، دکترت از راه رسید و مرا با کارت جادوییاش از درهای بسته عبور داد. دکتر از آسیبی که انگشتت دیده میگفت و در گوشهای من باد میپیچید؛ هیاهویی سیاه. قلبم به تپش افتاد اما آن لحظه تنها چیزی که میخواستم این بود: ببینم از خواب بیدار شدهای.
به هوش آمدن.
غیرممکنترین فکرها و خیالات، در همان دقایق طولانی به سراغم آمدند. اینکه بیدار نشوی. بیدار شدنت به تاخیر بیفتد، ضربان قلبت تغییر کند، دکتر خبرهای بدی بدهد، بخواهند مرا آرام کنند و من که بخواهم التماس کنم بیدار شوی و قصه مان بشود قصه غصه. تا ته داستان، تا نداشتن تو، تا نبودنت، تا سوگواری برای صدایت و خاطراتت و عطر تنت پیش رفتم و در حالی که پرستارها به من چای و قهوه تعارف میکردند و برگه گزارش پزشکی را تکمیل میکردند، با چشمهای خیس بهشان نگاه کردم.
تنت گرم بود و نم نازکی روی موهایت نشسته بود که انگشتهایم را نوازش میکرد. جایی که چشمهایت را باز کردی و با اخم دوباره بستی، زندگی دوباره به من برگشت.
آنجا بود که دوباره به زندان فکر کردم. یک شب آنجا به سهیلا گفته بودم این جا بودن بدتر از در بیمارستان بودن است. آنجا میتوانی دنبال درمان بگردی، میتوانی خودت را به در و دیوار بزنی و راهی پیدا کنی. اما آن شب به این فکر کردم که غم و ناراحتی تو، از زندان هم برایم سختتر است.
آن موقع مادر نبودم، مادر بودن مفهوم همه چیز را تغییر میدهد.