Tuesday, February 21, 2017

«نمی‌تونم صبر کنم برم مدرسه»


مدرسه فرستادن بچه، احساس خیلی عجیبی است. به عنوان مادری که از ایران آمده، جایی که آموزش مطمئن بچه یک وظیفه مهم پدرو‌مادرهاست، در تمام این سال‌ها نتوانسته‌ام مثل پدرو مادرهای سوئدی با آرامش و بی‌خیالی درباره مدرسه آینده بچه‌ام حرف بزنم؛ اینکه بالاخره یک جایی می‌رود مدرسه دیگر. بچه‌ام را در صف چند مدرسه خاص گذاشتم، یک جا که نوبتش شد، در تحقیقات بعدی امتیاز خوبی نیاورد. همزمان نامه‌ای از کمون مالمو رسید برای دعوت به ثبت‌نام در مدرسه‌ای که دخترم از نظر منطقه‌ای به آن تعلق دارد. خوشبختانه ما در محله خوبی زندگی می‌کنیم که تا حد زیادی از دغدغه‌های من کم می‌کند اما باز هم این کافی نبود.
روزی که باید نامه پذیرش دعوت مدرسه را تحویل می‌دادیم، با ترس و لرز رفتیم مدرسه. من که از ماشین پیاده نشدم و به رضا گفتم خودش برود و از آنها بپرسد که اگر ما به یک مدرسه خصوصی هم جواب مثبت داده باشیم، آیا می‌توانیم در لیست آنها هم باقی بمانیم؟ چند دقیقه بعد رضا تلفن کرد و از من خواست بروم تو. چند تا خانم خیلی مهربان منتظرم بودند. به من اطمینان دادند که مدرسه‌شان که نوساز و تازه تاسیس است، مدرسه خوبی است.
امروز با هانا که مشتاق دیدن آن مدرسه بود، رفتیم تا آنجا را از نزدیک ببیند. دیدن آن مدرسه با حیاط دراندشتش، برای من شوک بزرگی بود. کلاس‌هایی به بزرگی یک خانه، با تمام امکانات، جایی که بچه‌ها می‌توانستند روی زمین هم بنشینند، اتاق‌های جداگانه بازی با توپ، اتاق پازل و لگو، اتاق کاردستی، اتاق تغییر لباس و نمایش و ... هیچ با آن خانه ویلایی کوچک که سر و ته ۵ اتاق کوچک داشت برای پنج کلاس ابتدایی یعنی دبستان فتح المبین در منطقه ۲ تهران، قابل مقایسه نبود. چند معلم که نزدیک زمان تعطیلی‌شان بود، با مهربانی به سمت‌مان آمدند، با هانا حرف زدند و همه جا را نشانش دادند. هانا خجالت می‌کشید اما من بغض کرده بودم.
دخترم برای آن سالن‌های وسیع و کلاس‌های بزرگ و رختکن‌های گشاده خیلی کوچک است. شاید حتی روزهای اول نتواند راه کلاسش را پیدا کند، اما آنقدر مهم هست که از حق آموزش زبان مادری‌اش برخوردار باشد. ما به جز پرسش‌های معمولی درباره اسم و فامیل و آدرس‌مان، باید به پرسش‌های مهمی در فرم پذیرش در مدرسه پاسخ می‌دادیم: زبان ما در خانه چیست و او قرار است در مدرسه چه زبانی را به عنوان زبان مادری یاد بگیرد و سطح توانایی‌اش در آن زبان چقدر است؟
مطمئنم هانا می‌تواند در آن کلاس‌های پرنور با آن پنجره‌های باز، در آن راهروهای پر از رنگ، با لباس‌های رنگی و موهایی که می‌تواند هرطور خواست ببنددشان، آینده خوبی برای خودش بسازد. کسی قرار نیست او را بابت کش رنگی سرش، رنگ جورابش، به خاطر شلوار لی پوشیدن یا نپوشیدن تحقیر کند. قرار نیست مدرسه کابوسش و قاتل کودکی‌اش باشد.
وقتی آمدیم بیرون، بهم گفت: «نمی‌تونم صبر کنم برم مدرسه.»
یک جمله گرته‌برداری شده از زبان سوئدی!
روزی که باید نامه پذیرش دعوت مدرسه را تحویل می‌دادیم، با ترس و لرز رفتیم مدرسه. من که از ماشین پیاده نشدم و به رضا گفتم خودش برود و از آنها بپرسد که اگر ما به یک مدرسه خصوصی هم جواب مثبت داده باشیم، آیا می‌توانیم در لیست آنها هم باقی بمانیم؟ چند دقیقه بعد رضا تلفن کرد و از من خواست بروم تو. چند تا خانم خیلی مهربان منتظرم بودند. به من اطمینان دادند که مدرسه‌شان که نوساز و تازه تاسیس است، مدرسه خوبی است.
امروز با هانا که مشتاق دیدن آن مدرسه بود، رفتیم تا آنجا را از نزدیک ببیند. دیدن آن مدرسه با حیاط دراندشتش، برای من شوک بزرگی بود. کلاس‌هایی به بزرگی یک خانه، با تمام امکانات، جایی که بچه‌ها می‌توانستند روی زمین هم بنشینند، اتاق‌های جداگانه بازی با توپ، اتاق پازل و لگو، اتاق کاردستی، اتاق تغییر لباس و نمایش و ... هیچ با آن خانه ویلایی کوچک که سر و ته ۵ اتاق کوچک داشت برای پنج کلاس ابتدایی یعنی دبستان فتح المبین در منطقه ۲ تهران، قابل مقایسه نبود. چند معلم که نزدیک زمان تعطیلی‌شان بود، با مهربانی به سمت‌مان آمدند، با هانا حرف زدند و همه جا را نشانش دادند. هانا خجالت می‌کشید اما من بغض کرده بودم.
دخترم برای آن سالن‌های وسیع و کلاس‌های بزرگ و رختکن‌های گشاده خیلی کوچک است. شاید حتی روزهای اول نتواند راه کلاسش را پیدا کند، اما آنقدر مهم هست که از حق آموزش زبان مادری‌اش برخوردار باشد. ما به جز پرسش‌های معمولی درباره اسم و فامیل و آدرس‌مان، باید به پرسش‌های مهمی در فرم پذیرش در مدرسه پاسخ می‌دادیم: زبان ما در خانه چیست و او قرار است در مدرسه چه زبانی را به عنوان زبان مادری یاد بگیرد و سطح توانایی‌اش در آن زبان چقدر است؟
مطمئنم هانا می‌تواند در آن کلاس‌های پرنور با آن پنجره‌های باز، در آن راهروهای پر از رنگ، با لباس‌های رنگی و موهایی که می‌تواند هرطور خواست ببنددشان، آینده خوبی برای خودش بسازد. کسی قرار نیست او را بابت کش رنگی سرش، رنگ جورابش، به خاطر شلوار لی پوشیدن یا نپوشیدن تحقیر کند. قرار نیست مدرسه کابوسش و قاتل کودکی‌اش باشد.
وقتی آمدیم بیرون، بهم گفت: «نمی‌تونم صبر کنم برم مدرسه.»
یک جمله گرته‌برداری شده از زبان سوئدی!