Sunday, February 27, 2011

لحظه‌ی دیدار

فردا صبح می‌روم بیمارستان .... درد ندارم. آن‌قدر درد ندارم که باید درد را به من القا کنند. اضطراب دارم. نه به‌خاطر درد ... به‌خاطر بسیاری ناشناخته‌ها .... نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد .... نمی‌دانم تو کی هستی ... چه شکلی هستی ... نمی‌دانم هستی یا نه ... از خودم می‌پرسم یعنی واقعن کسی در من است که فردا بیرون از من خواهد بود؟
نمی‌دانم این فکرهای احمقانه سراغ چند نفر در تاریخ آمده‌اند اما من که همیشه با گنگی وقایع اطرافم را دنبال کرده‌ام ... این هم مثل بقیه‌ی چیزها ناشناخته است.... یعنی این آخرین شبی است که تو درون منی و فردا بیرون خواهی بود؟ زندگی من با تو چه شکلی دارد؟
دیشب حتا رضا هم گیج شده بود. به وضوح اضطراب را در نگاهش می‌دیدم. ظهر با هم رفتیم دیزی خوردیم. آخرین رستوران رفتن تنهایی‌مان .... من هی گریه کردم .... الان هم هی گریه‌ام می‌گیرد .... نازک شده‌ام. یعنی نازک شدن جزو مادری است؟ هانای عزیزم! .... به من کمک کن. فردا به من کمک کن. خدا همراه ما دوتاست مثل همیشه‌ی عمر که بوده. خدایا خودم و هانا را به تو می‌سپارم.

No comments:

Post a Comment