من هم مثل خیلیها میترسم از اینکه با آمدن تو خودم فراموشم شود. خب روی کمک هیچکس نمیتوانم حساب کنم چون در نهایت میدانم که این خودم هستم که باید تمام مسوولیتها را به دوش بگیرم. اما برایم مهم است. برایم مهم است که نعیمه زنده باشد و زنده بماند. میخواهم زندگی مفیدی داشته باشم و فکر میکنم برای اینکه اینطور شود، باید بیشتر و بیشتر کار کنم و خسته شوم. باید بیخواب شوم. باید از نفس بیفتم .... اما مهم نیست. من نمیگذارم حقی از تو ضایع شود اما در عین حال نمیخواهم حق خودم هم ضایع شود. آدمهای اطراف هم که جز تضعیف روحیه کاری نمیکنند. به نظرشان زندگی یک زن با تولد فرزندش به پایان میرسد. همین چند روز پیش یکی از همکاران قدیمی مرد که خبر آمدن تو را شنیده بود بعد از مدتها با من تماس گرفت و اولین جملهاش همین بود: «دیگر تمام شد!»
اما به نظر من تمام نمیشود. من با تو تازه شروع میکنم. قرار است زندگی من کامل شود و این کمال بدون حضور تو ممکن نیست. من یک سوپر آدم خواهم بود اما ادای این مادرهای فداکار را در نمیآورم که فکر میکنند اگر خودشان را مدفون کنند، زندگی بهتری برای فرزندشان خواهند ساخت. متاسفانه اطراف من پر است از مادرهایی که یا حالا تازه سر پیری و معرکهگیری یادشان افتاده داستانهای عشقی در زندگیشان درست کنند و آنوقت توقع دارند فضای امن روانی برای فرزندشان در زندگی تامین شود، یا زنهایی که همهی هویت و فردیتشان را فدای فرزندی کردهاند که معلوم نیست بعدها خیلی به این کارشان افتخار کنند .... هفتهی سی و ششم است و تو در من تکان میخوری و یادآوری میکنی که هر لحظه خواهی آمد.
No comments:
Post a Comment