Thursday, January 5, 2017

بزرگ شدن... جايي بهتر

یکی از چیزهایی که باعث می‌شود احساس خوشحالی و خوش‌بختی کنم، این است که هانا درکی از آن سرزمین و  چرخه‌های معیوب فرهنگی‌اش ندارد. این‌که می‌رود مهدکودک و به تنها چیزی که فکر می‌کند بازی کردن است و لازم نیست قل هو الله و انا اعطیناک را یاد بگیرد. این‌که هرگز مجبور نیست توی آن هوای کثافت نفس بکشد، لازم نیست توی آن مدرسه‌های بیمار درس بخواند، این‌که درگیر روابط بیهوده‌ی خانوادگی و قبیله‌ای نیست، روی هیچ چیز نباید حساب کند جز توانایی‌های خودش. پدر و مادر و ریش و چادرشان، پول جیب‌شان و جایگاه‌شان در معادلات قدرت و ثروت به کارش نخواهند آمد...
از همه مهم‌تر این‌که دور از کلیشه‌های جنسیتی و قومیتی مردها فلان و زن‌ها فلان، لباس عروسی، حلقه،‌ تاج گل، زنا این ور، مردا اون ور، دخترا می‌تونن، پسرا نمی‌تونن، کردا این‌طوری ترکا اون‌طوری، رشتیه گفت فلان، لره گفت بهمان، بار می‌آید و تفکیک کردن زباله و اهمیت به محیط زیست و دوست داشتن حیوانات و نوازش کردن سگ‌ها و بوق نزدن و منتظر چراغ سبز ایستادن، برایش موضوعات فان و بامزه‌ی بی‌اهمیت نخواهند بود و اگر کسی در مورد این چیزها به او تذکر دهد، نخواهد گفت: «بی‌خیال بابا، حالا دور همیم داریم شوخی می‌کنیم، خب مردا این‌طوری‌ان دیگه، تو زنا رو نمی‌شناسی؟» یا «این یه بار شیشه‌ها رو بریزیم قاطی تفاله‌ی چایی هیچی نمی‌شه و خالا این یه دونه کیسه‌ی پاره وسط طبیعت، ضرری به گاو و گوسفندا نمی‌زنه!» یا «افعان‌ها بهمانن و من به چشم خودم دیدم... اصلا خودم ترکم که جک ترکی می‌گم»، یا «دیگه هم‌جنس‌گرایی اصلا....اینو نمی‌تونم کنار بیام باهاش.»
(البته همه‌ی اینها لازمه‌‌اش این است که پدر و مادرش آدم باشند و آن کلیشه‌های احمقانه و آن فرهنگ فاسد را دور ریخته باشند اول... وگرنه او هم این دایره‌ی معیوب را چرخ خواهد زد و به این شرط که بشر تا آن روز دستاوردهای مثبت فرهنگی‌اش را به باد نداده باشد؛ این‌جا یا هرکجا.)

No comments:

Post a Comment