هانا از اتاق بیرون میدود و میگوید: «مامان شاید ما آدمهای قصهایم؛ آدمهای قصهای که مادری برای بچههایش میگوید.»
میگویم: «شاید. من هم گاهی همین فکر را میکنم.»
میگوید: «خب پس نمیمیریم؛ چون قصهها هرگز نمیمیرند.»
یک ماه دیگر پنج سالش میشود.
میگویم: «شاید. من هم گاهی همین فکر را میکنم.»
میگوید: «خب پس نمیمیریم؛ چون قصهها هرگز نمیمیرند.»
یک ماه دیگر پنج سالش میشود.
No comments:
Post a Comment