Friday, July 11, 2014

داستان آن انگشت که لای در ماند

این نوشته‌ی بابای هاناست، درباره‌ی حادثه‌ی تلخی که از سر گذراندیم.
.....

دیروز بود. حدود ظهر. گفت: «رضا می‌آیی بازی کنیم؟»
گفتم: «چشم بابا جان. چه بازی کنیم؟»
گفت: «فوتبال» و توپ پارچه‌ای سفید و آبی‌اش را زد زیر بغل و راه افتاد. طبق معمول هنوز دو سه قدم بیش‌تر نرفته بود که به شیوه‌ی معمول خودش برگشت و گفت: «بیا پس!»
راه افتادیم و در یکی از گرم‌ترین روزهای مالمو و در تب جام جهانی، چارچوب در را دروازه کردیم و در اتاق دم کرده، چند باری توپ را برای هم پرت کردیم و شوت زدیم اما هنوز اول بازی بود که عرق کرده، «کولینگ بریک» گرفتیم.
گفتم: «بابا هوا چقدر گرم شده. پنجره را بیش‌تر باز کنیم؟»
سر تکان داد که بله.
تا پنجره را کامل باز کردم باد تندی زد و در خانه کوران شد. گفتم: «بابا ولش کن. باد می‌زند.»
باز سر تکان داد که باشد. داشتم پنجره را می‌بستم که صدای مهیب در از پشت سر آمد. برگشتم. هانا جلوتر ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گفتم: «بابا باد زدش به هم.» آمدم بخندم که زد زیر گریه. گریه ترسناکی بود. آن میانه‌ها گفت: «بابا! دستم ...»
گفتم: «دستت چی بابا؟»
رفتم طرفش. دست‌هایش را گرفتم توی دست. دست اولی را دیدم. چیزی نبود. دست دوم را که برگرداندم خون داشت از پشت انگشت کوچکش می‌ریخت. دستم را گرفتم زیر دستش و همه چیز رفت روی دور تند. گریه می‌کرد. گفتم: «بابا نترس. گریه نکن.»
گریه می‌کرد. نعیمه هم آمد. بردیمش توی دستشویی. دستش را گرفتم زیر آب سرد. خون می‌ریخت. گفتم: «نگاه نکن بابا جان. الان خوبش می‌کنیم.»
گریه می‌کرد. بیش‌تر شاید از شوک اتفاق گریه می‌کرد تا از درد. خونریزی که کم شد، گریه هم فروکش کرد. دستمالی پیچیدم دور انگشتش و از دستشویی آمدیم بیرون. شلوارش را عوض کردیم و زدیم بیرون. وقت خداحافظی با مامانی و بابایی، مادر بزرگش هم گریه‌اش گرفته بود. به هانا گفتم:«به مامانی بگو گریه نکن! من خوبم.» بغض کرد. به مامانی گفت که گریه نکند اما خودش باز گریه‌اش گرفت.
هانا به بغل و بدو بدو رفتیم تا درمانگاه. شماره پرسنلی هانا را دادیم و پذیرش شدیم. ده پانزده دقیقه‌ای طول کشید تا رفتیم توی اتاق معاینه. خانم پرستار آمد. گریه‌ی هانا فرصتی برای معرفی کردنش نگذاشت. با هانا خوش و بش کرد و آرام آرام به دستش نزدیک شد. کارش که تمام شد گفت که باید دکتر خبر کند.
چند دقیقه‌ای بعد، خانم دکتر آمد. خودش را به ما و هانا معرفی کرد و دست داد. شروع کرد با هانا صحبت و تعریف کردن و بعد انگشتش را معاینه کرد. کارش که تمام شد، سر صبر و حوصله سوال‌هایی که لازم بود را پرسید، توضیحاتی که لازم بود را داد و به سوال‌هایی که برای ما پیش آمده بود هم جواب داد.
باید می‌رفتیم مجموعه بیمارستانی شهر تا از انگشت هانا عکس بردارند. طول می‌کشید تا گزارش‌ها را تنظیم کنند و نامه را بدهند. من برگشتم تا در این فاصله ماشین بردارم. ساعت از دو و سی گذشته بود که نامه را دادند. برای سه و نیم وقت عکس‌برداری داده بودند. همه چیز سر صبر و حوصله.
هنگام انتظار برای گرفتن عکس، هانا در جایی که برای بازی بچه‌ها در نظر گرفته‌اند بازی کرد. انگشتش با باند‌‌پیچی در درمانگاه چاق شده بود و از این بابت خوشحال بود
عکس گرفتن از دست دخترکم تا ساعت چهار طول کشید. حالا باید می‌رفتیم اورژانس و ارتوپدی اورژانس در بیمارستان. رفتیم. همه چیز هم‌چنان آرام پیش می‌رفت. آرام‌تر از حوصله‌ی ما اما درست و منظم. پذیرش اورژانس انجام شد و هانا با خنده و خوشحالی نوار سفید را بست دور مچش.
در بخش ارتوپدی، ما را در اتاق گچی تمیز و مرتب نشاندند به انتظار دکتر. باز ده پانزده دقیقه‌ای گذشت تا این‌بار یک آقای دکتر آمد. جوان و مهربان بود. بعد از آیین معرفی، مشغول شد به گفت‌و‌گو با هانا. باند انگشت چاق را که می‌خواست باز کند، هانا معترض شد و گریان. گریه‌اش اما نه به‌خاطر درد که برای خراب شدن چاقی دستش بود.
دکتر جوان به ما گفت که دکتر دیگری باید بیاید و دست هانا را ببیند. با او تماس گرفت. صحبت کردند و بعد از خداحافظی به ما گفت که او در راه اینجاست و زود می‌رسد. به هانا هم گفت که اسم دکتری که می‌آید هم هانا‌ ست و خیلی هم مهربان است. هانای ما اما گریه می‌کرد. بی‌حوصله شده بود و خسته و گرسنه. بعدتر هم اعتراف کرد که آقاهای دکتر را کوچولو دوست دارد و خانم دکترها را زیاد.
چند دقیقه بعد هانای دکتر خبر داد که نمی‌تواند بیاید و چند دقیقه بعدتر، ما راه افتادیم تا هانای دکتر را در ساختمان دیگری پیدا کنیم. در طبقه چهارم ساختمان تازه که سخت پیدا شد، دکتر تازه منتظرمان بود‍؛ با مهر و لبخند. دست هانا را که حالا باند چاق انگشتش لاغر شده بود، دید و رفت.
چند دقیقه بعد، خانم پرستار دیگری آمد و ما را به یک اتاق انتظار مجهز به تلویزیون و وسایل بازی راهنمایی کرد. ما وا داده بودیم و کم و بیش غصه می‌خوردیم و هانا هم‌چنان بازی می‌کرد، بدون این‌که از پیش از ظهر تا آن موقع آب و غذایی خورده باشد.
خانم‌های پرستار گاه و بی‌گاه می‌آمدند و می‌رفتند و این سوال را برای چندمین بار تکرار می‌کردند که آیا در شش ساعت گذشته هانا چیزی خورده است یا نه. سناریوی اولشان این بود که او را برای عمل آماده کنند اما به دلیل مشکلات هماهنگی و نبود اتاق عمل و ...، سناریوی دومی هم داشتند که برای ما مکافات بود. این‌که شب برگردیم خانه و هانا آب و غذایش را بخورد و بخوابد و صبح زود برگردد برای عمل.
ما که بی‌رمق بودیم از فکر این‌که هانای‌مان یک شب را با آن انگشت (که من بعدتر فهمیدم بند اولش واقعاً شکسته)، صبح کند، بی‌تاب هم شدیم اما از خوش حادثه خبر دادند که همان سناریوی اول قطعی شده. پس برای هانا یک تخت روان آوردند با عروسک سگی که از قضا، دست او هم باند‌پیچی شده بود. لباس سفید بیمارستان تنش کردند که هانا دوستش داشت و می‌خواست بداند که می‌تواند توی خانه هم آن را بپوشد یا نه. بعد هم دوایی خورد و لاک آبی رنگ و رو رفته‌اش را پاک کردند تا با آقای مسنی که آمده بود دنبالش، راهی اتاق عمل شود. آقای سپید مویی که در طول مسیر زیر زمینی طولانی تا اتاق عمل که از دالان‌های زیر ساختمان‌ها و خیابان‌های مجتمع بیمارستانی شهر می‌گذشت، لام تا کام حرف نزد و تنها هر از گاهی عینکش را روی صورتش جا‌به‌جا کرد و ماشین مخصوص حمل تخت‌های بیمارستانی‌اش را راند.
به مقصد که رسیدیم و با آسانسور که تا طبقه ششم رفتیم، هانا که در طول راه بازی‌ و کنجکاوی‌ کرده بود، وارد دنیایی تازه شد و من از او و مادرش جدا شدم، تا صبح فردایش که هانا را با دست بسته و باند پیچی شده، دوباره دیدم. در این فاصله او بی‌هوش شده بود، عمل را از سر گذارانده بود و در مقابل نگاه نگران نعیمه، بعد از دو سه ساعتی به هوش آمده بود و دوباره به بخش منتقل شده بود.
حالا که بیش از یک شبانه‌روز از آن اتفاق و عمل گذشته، هانای ما روی کاناپه خوابش برده. امروز برای او خیلی با بقیه روزها فرق نداشت. کم و بیش بازی‌اش را کرد، کارتونش را دید. گاهی خندید، گاهی غر زد. دواهایش را خورد. بعد از ظهر چند ساعتی بغل من خوابید و حالا هم که خوابش برده. اما برای ما امروز هم با حس بد پس از یک اتفاق‌ تلخ گذشت.
از صبح تا بعد از ظهر امروز، بعد هر باری که با هم بازی کردیم از هانا خواستم که من را ببخشد اگر به اندازه‌ی کافی مراقبش نبودم و او هر بار گفت که «تو نبودی. در بود ....» و من نشسته‌ام و فکر می‌کنم که چه‌طور خودم را ببخشم، هر چند که تقصیری نداشته باشم؟

No comments:

Post a Comment