Sunday, September 15, 2013

درد وابستگی

چیزی هست در مورد هانا که ناراحتم می‌کند. واژه درست‌ترش نگرانی است. نگرانم می‌کند.
احساسات شدید، احساسات عمیق، وابستگی‌های روانی و عاطفی و روح بی‌قرارش چیزهایی نیستند که مرا به عنوان مادر نگران نکنند. راستش فکر نمی‌کردم این همه شبیه خودم باشد.
خیلی زود، از زمانی که دنیای اطراف را شناخت، آدم‌های دیگر را تشخیص داد، این درد وابستگی و علاقه را داشته. این‌که برای روابط خیلی کوتاه و موقتی، گریه کند و بهانه بگیرد؛ برای بچه‌ای که توی یک پاساژ ده دقیقه با هم بازی کرده‌اند، برای مهمانی که چند دقیقه‌ای به او توجه کرده و به نسبت بزرگ‌تر و بیشتر، برای آنهایی که بیشتر دوستش داشته‌اند و زمانی را با او گذرانده‌اند.
این گریه‌ی بی‌امانش هنگام ترک آدم‌ها - یا زمانی که ترکش می‌کنند- ناراحتم می‌کند. حقیقت این است که هانا جز من و پدرش کسان دیگری را در دور و بر ندارد که دوستش داشته باشند. پدربزرگ و مادربزرگ، خاله و دایی و عمو، فرسنگ‌ها دورتر و چهر‌هایی در قاب تصویرند. مردمان این‌جا هم متفاوت‌ند و بچه‌هایشان هم. احساسات‌شان مخفی است و از گریه و حالت صورت و حتی خنده نمی‌شود  تشخیص‌شان داد. بچه‌ها، به زحمت لبخند می‌زنند. همیشه با نگاهی خیره به غریبه‌ها نگاه می‌کنند (نمی‌دانم در خانه هم همین‌طورند یا نه)، اما به ناز و توجه و واکنش دیگران واکنش چندانی نشان نمی‌دهند. خلاف هانا که لبخندش را بی‌دریغ به همه تقدیم می‌کند و در ثانیه‌ای میلش را به دوست داشتن و دوست داشته شدن نشان می‌دهد. هربار خداحافظی برای آنها آسان است. زمان بازی و دیدار که تمام می‌شود، بدون هیچ اعتراضی یا نشان دادن میل بیشتر می‌روند، آن وقت من می‌مانم و هانا که از عمق جانش برای رفته‌ها گریه می‌کند. اینها برای من نشانه‌اند. نشانه‌هایی از چیزهایی که می‌شناسم.
فکر می‌کنم که بعدها قرار است همین‌جا بماند و بزرگ شود، همین‌جا عاشق شود، دوست پیدا کند....آیا فرهنگ می‌تواند احساسات آدم‌ها را هم عوض کند؟ آیا این شیوه مهار احساسات را هم مثل زبان غریبه‌ای که در مهدکودک یاد می‌گیرد، خواهد آموخت، یا مثل من همیشه تابع احساسات، هیجانات و تپش‌های قلبش خواهد ماند؟ مگر من این چیزها را یاد گرفتم، مگر آموختنی بود اصلا؟
این مدلی بودن برای من حسن نبوده، شیوه‌ای برای بودن بوده که آرزو داشتم کمی کمتر باشد. دلم می‌خواهد دخترم قوی‌تر از من باشد، واکنش‌ها، برخوردها، نادیده‌انگاری‌ها و خشونت‌ها، کمتر اذیتش کنند. این چیزی است که من بیشتر از وزن و قد و شیری که می‌خورد یا نمی‌خورد برایش نگرانم.


1 comment:

  1. نه، فرهنگ نمی تواند احساسات آدم ها را عوض کند، حتی اگر هیچ خاطره ای از وطن نداشته باشند، باز هم وطنشان جایی است که تو- مادر- از آن حرف می زنی، جایی است که زبانش، زبان مادر او است. نه، هیچ چیز عوض نمی شود، نه دلت را خوش کن و نه امیدوار باش. منتظر باش تا همه این احساسات تلخ تر و سخت تر شود، منتظر باش تا وقتی که زبان باز کند و از تو از خانه مادربزرگش بپرسد و این که چرا نمی تواند به آنجا برود. منتظر باش تا یک باره از مادرت بپرسد: ببینم موهای تو هم سفید شده؟ منتظر باش تا با هر سانتی متر قد کشیدنش، دردهایت، نگرانی هایت و غصه هایت قد بکشد. منتظر باش، روزهایی که پیش روی ماست، غم هم دارد،

    ReplyDelete